من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

من گريه مي كنم

۳۵ بازديد

 

من را نگاه مي كني اما چه سرسري
جوري كه ممكن است به زنهاي ديگري…

باتوم به دست! اينكه كتك مي زني منم!
همبازي خجالتي و كوچكت، پري!

دمپايي ام هميشه مگر تا به تا نبود؟
حالا مرا دوباره به خاطر مي آوري؟

ما سالهاست بي خبر از هم گذشته ايم
هريك بزرگ تر شده در چشم ديگري

شايد كه آشناي يكي ديگر از شماست
آن نوجوان كه با لگد از هوش مي بري…

در چشمهاي ميشي تو گرگ مي دود
يعني گذشت دوره ي خواهر، برادري!

در باور تو ارزش من نصف توست، نه؟
زن جنس پست و مرد…-بگو؟! جنس ِ بهتري!

در باور تو ارزش من هم تن ِ من ست
دستور مي دهي كه «موها زير روسري!»

وقتي بهشت و دوزخ من دست ساز توست
ديگر كدام مكتب و آيين و باوري؟

حالا ببين چرا به تنفر صداي من…
حالا بگو چگونه تو…انگار كه كري

من گريه مي كنم ولي نه در برابرت
من گريه مي كنم ولي از نابرابري


رقاصه

۳۵ بازديد

 

مكان حادثه يك كافه، گرم و دود زده
زمان، شبي خفقان آور و ركـــود زده

نگاه خستهء مردي كه مي زند گيـــــتار
همان ترانه كه هر شب همان حدود زده

هلال نازكشان باز مي شـــود از هم
دو لب، دو قرمز تا قسمتي كبود زده

صدا به هيات رقاصه اي كه مي خواند:
«مرا ببوسـ….ـهء لبهاي تو چه سود! زده

به مرگ بوسه لبم» تا به اوج خود برسد
صداي كف زدن امـا زني نبــــود… زده

از آن محل به خيابان و مي دود بر پل
صدا به شكل زني قيد هرچه بود زده

معلق است از آن پس تمام شب بر پل
صداي خيس زني تن به خواب رود زده


تو مثل آن قناري و من ...

۳۳ بازديد

 

آن شب كه بي ستاره ترين ماه، در محاق…
تنها نشست روي صف سيم ها كلاغ

شب بسته بود پلك اتاقي كه روزها
مي شد شنيد از لبش آوازهاي داغ

هر روز پشت پنجره غوغاي تازه بود
از آرزوي خفته در آواز آن اتاق…

آن شب كلاغ خيرهء يك پنجره نشست
تنها به اين اميد كه روشن شود چراغ

شب‌تابهاي پچ پچه در گوش بيدها
گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ…

و … صبح روز بعد زني با قفس رسيد
قلاب كرد ميخ قفس را به كنج تاق

بعدا كسي نگفت كه آيا عجيب نيست
مرگ كلاغ و زرد قناري به اتفاق؟

هرچند پشت ميله اسيريم، عاشقيم
تو مثل آن قناري و من مثل آن كلاغ


او خواست

۳۴ بازديد

 

او خواست كه هر شمع جگر سوخته باشد
دنيا پُر ِ پروانه‌ي پَر سوخته باشد

تا سرو، سترون شود و باغ بماند
او خواست دل ِ سنگ تبر سوخته باشد

جان‌سوزترين حادثه شد تا بنويسند:
جان، خانه‌ي عشق‌ست اگر سوخته باشد

عمري‌ست كه خاكسترمان مي‌كند و باز
ققنوس شدن، حسرت هر سوخته باشد

بيهوده نمي‌ميرم اگر مردن من نيز
زير سر اين عشق پدرسوخته


تلاش

۳۲ بازديد

 

دلم باغ خشك است و تو در تلاشي
هرس مي‌كني، مي‌بُري، مي‌تراشي

دعا مي‌كند گرچه هر شاخه در دل
از اين سعي بيهوده خسته نباشي

بهشتي كه شداد هم آرزو كرد
نخواهد شد اين باغ ِ رو به تلاشي

بسوزان و خاكسترم كن كه ديگر
نمك روي اين زخم كهنه نپاشي

خوشا شاخ شمشاد قدقامتت يار!
كه سر خم نكرده‌ست با هر خراشي

تو از متن احساس من باخبر باش
كه من ديده‌ام عشق دارد حواشي


مرگ با طعم زيتون

۳۵ بازديد

 

مثل ما، دشت شما هم دل ِ محزون دارد
لاله هرجا بدمد، سينه‌ي پرخون دارد

ليلي خيمه‌ي خاموش شما هم انگار
چشم در راه خطر كردن مجنون دارد

سنگ را دست شما بهتر اگر مي‌فهمد
مُشت ما خشم كوير و غم هامون دارد

چارده سال گذشته‌ست و اين بيشه هنوز
شيرهاي نگران …، ترس شبيخون دارد

آن زمان تا برسد قامت موسايي او
اين زمين سامري و ساحر و قارون دارد

سرخي خون تو با سبزي خاكت مي‌گفت:
مرگ در راه وطن، مزّه‌ي زيتون دارد


دريا نهنگ

۳۳ بازديد

 

من به درياي خشك مي‌مانم؛ تو نهنگ به ساحل افتاده
اولين بار نيست مردي در دام يك عشق قاتل افتاده

- مثل آتش گرسنه‌ي مرگ است، سربلند از وجود اوست عطش
موج‌ها از نهنگ مي‌گويند با سري در مقابل افتاده

جزر و مد غمي‌ست بي‌سامان، اشك‌هايش شروع هر توفان
باز در جام حسرتش دريا، عكس يك ماه كامل افتاده

لحظه‌اي شاد و لحظه‌اي غمگين، گاه توفاني است و گاه آرام
مثل گرداب روح ملتهبم بي تو در دور باطل افتاده

شايد از اين تو خسته‌تر بشوي يا من از اين شكسته‌تر بشوم
نه شكسته نه خسته است اما از تو مهري كه در دل افتاده

عشق چاهي‌ست گرچه بي‌پايان، نه فقط يوسف نبي كه در آن
مثل هوشيار، مست ِ لايعقل؛ مثل ديوانه، عاقل افتاده

گله از تو نمي‌كنم هرچند دوري‌ات زهر غم به كامم ريخت
سر و كار تمام عاشق‌ها عاقبت با هلاهل افتاده


به عشق زنده ايم

۳۳ بازديد

 

درخت، فكر بدي بود اگر پرنده نبود
اگر پس از غم، ‌شادي و … گريه، خنده نبود

پلنگ زاده شدن لذتي نداشت اگر
غم نگاه غزل‌آهوان رمنده نبود

هزار صفحه پر از بره‌هاي تنبل داشت
كتاب قصه، اگر گرگ هم درنده نبود

عشق! قدر تو را هيچ كس نمي‌دانست
اگر زمانه پر از پيچ و چرخ دنده نبود

جهان، جهنمي از جهل و جنگ مي‌شد اگر
به عشق زنده نمي شد به عشق زنده نبود


افسانه

۳۴ بازديد

 

آنقدر ماهي كه از اين چشمه تورت مي كنند
عيدها زنداني تنگ بلورت مي كنند

فوج فوج افسانه دريا و ماهيگيرها
موج موج از خاطرات چشمه دورت مي كنند

عاقبت يك روز هم دل را به دريا مي زني
عشوه هاي ساحلي غرق غرورت مي كنند

كشف هاي تازه، ساحل هاي دور از دسترس
ماه شيرين! راهي درياي شورت مي كنند

مي روي و هيچكس جز من نمي آرد به ياد
تو همان ماهي كه از اين چشمه تورت مي كنند

از دل ماهي به دنيا آمدن افسانه است
يونس! اين افسانه ها زنده به گورت مي كنند


درد مشترك

۳۲ بازديد

 

مثل يك صبح سرد پاييزي آسمان دلم پر از ابر است
گاه بي‌اختيار مي‌گريم، خنده‌ي گاه گاهم از جبر است

با پري‌هاي دامنم رفتند آرزوهاي پرپرم بر باد…
گل پژمرده‌اي شدم كه فقط لايق سنگ سرد يك قبر است

گله از من نكن اگر شب‌ها سر كشيدم به خواب‌هاي خوشت
بهترين مردها نمي‌فهمند زن عاشق چقدر كم‌صبر است

بين ما -دختران حوا- عشق از ازل درد مشترك بوده‌ست
حرف «عاشق» كه مي‌شود ديگر نه مسلمان منم، نه او گبر است

من غزل‌هام پخته‌تر شده‌اند، تا تو چشمت گرسنه‌تر بشود
قصه‌ها را مگر نمي‌خواني؟ سرنوشت غزال‌ها ببر است
*
برگ پاييزم و زمين‌گيرم، روح بادي و آسمان‌پيما
در تن من حلول كن، شايد زير پا مانده‌ي تو يك شب رست