دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۴ ۲۹ بازديد
آن شب كه بي ستاره ترين ماه، در محاق…
تنها نشست روي صف سيم ها كلاغ
شب بسته بود پلك اتاقي كه روزها
مي شد شنيد از لبش آوازهاي داغ
هر روز پشت پنجره غوغاي تازه بود
از آرزوي خفته در آواز آن اتاق…
آن شب كلاغ خيرهء يك پنجره نشست
تنها به اين اميد كه روشن شود چراغ
شبتابهاي پچ پچه در گوش بيدها
گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ…
و … صبح روز بعد زني با قفس رسيد
قلاب كرد ميخ قفس را به كنج تاق
بعدا كسي نگفت كه آيا عجيب نيست
مرگ كلاغ و زرد قناري به اتفاق؟
هرچند پشت ميله اسيريم، عاشقيم
تو مثل آن قناري و من مثل آن كلاغ