من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

خون آهوهاي اين نزديك

۳۱ بازديد

 

سرشار شادي رفتي و رنجور برگشتي
آن‌جور رفتي، پس چرا اين‌جور برگشتي؟

مجذوب بوي پيرهن هر‌بار رفتي و
هر‌بارهم از شهر عشقش كور برگشتي

عمري پلنگان در پي‌ات رفتند، حالا تو
رام پلنگي اين‌چنين مغرور برگشتي

بايد به اين صبح خماري فكر مي‌كردي
آن شب كه سرمست از تب انگور برگشتي

اي روح تنها، روح عاشق، روح مجروح
رفتي ولي هم‌صحبت ساطور برگشتي

من خستگي‌هاي تو را بر شانه خواهم برد
هرجور رفتي، رفتي و هرجور برگشتي،…

بوي تو دارد خون آهوهاي اين نزديك
چشمم نمي بيند تو را از دور!برگشتي؟


ماهي فقط مي گويد آب

۲۸ بازديد

 

آغوش تو درياست، باشي مي‌پرند از خواب
در بندر چشمان من صدها پري بي‌تاب

با من شبيه قايقي از نور مي‌رقصد
تا صبح بر موج نوازش‌هاي تو، مهتاب

لب‌هاي من دو ماهي قرمز كه مي‌لرزند
از ترس تُنگ و تور، از تقدير دور از آب

گرداب و توفان پيش روي ما فراوان است
دريانورد ناشي‌ات را بيشتر درياب!

حالا كه بعد از سال‌ها دريا فقط روياست
تو نيستي و من اسيرم توي اين تُنگاب

از من كسي اما به جز نام تو نشنيده‌ست
ماهي فقط مي‌گويد: آب آب آب آب آب آب


شيطان

۲۹ بازديد

 

شيطان نشسته در خم ابروهات
در تارهاي نقره اي موهات

دست تو نيست تلخي اين ايام
شيطان گرفته راه به كندوهات

از خير كوچ بگذر و با من باش!
حالا كه زخمي اند پرستوهات

مي خواست غم مرا بكشد اما
من زنده ام به بركت جادوهات

شيطان هميشه دشمن آدم نيست
من – دوستدار تو و هياهوهات-

شيطان كوچك تو ام و افسوس
آواره ي حسادت بد گوهام!


آلوده

۲۹ بازديد

 

من شبم! يك شب دلگير، سياه، آلوده
تو پلنگي! به دل شب زده، ماه آلوده

مثل يوسف بري از خبط و خطا هستي و من
در تب عشق، به صدجوره گناه آلوده

هيچ‌كس گرچه نپرسيد كه بعد از يوسف
به چه اندوه عميقي دل چاه، آلوده

مي‌رود چاه دلم پر شود از حسرت و حرص
بيش از اين روح مرا، عشق! نخواه آلوده

به هم انگار بنا نيست من و تو برسيم
«ما» سرابي‌ست كه با آن شده راه آلوده

شب بي‌ماه و پلنگيم من و تو، افسوس
من به سوداي تو دلخوش، تو به آه آلوده


رويا

۲۹ بازديد

 

در كنج ايوان مي‌گذارد خسته جارو را
در تشت مي‌شويد دو تا جوراب بدبو را

با دست‌هاي كوچكش هي چنگ پشت چنگ
پيراهن چرك برادرهاي بدخو را…

قليان و چاي قندپهلو فرصت تلخي‌ست
شيرين كند كام پدر، اين مرد اخمو را

هر شب پري‌هاي خيالش خواب مي‌بينند:
يك شاهزاده ترك يك اسب سفيد او را…

يك روز مي‌آيند زن‌ها كل‌كشان، خندان
داماد مي‌بوسد عروس گيج كم‌رو را

اين حلقه از خورشيد هم حتي درخشان‌تر…
اي كاش مادر بود و مي‌ديد آن النگو را

او مي‌رود با گونه‌هايي سرخ از احساس
يك زندگي تازه‌ي گرم از تكاپو را …

او زندگي را سال‌هاي بعد مي‌فهمد
دست بزن را و زبان تند بدگو را

روحش كبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتي كه با چادر كبودي‌هاي اَبرو را…

اما براي دخترش از عشق مي‌گويد:
از بوسه‌ي عاشق كه با آن هرچه جادو را…

هرشب كه مي‌خوابند، دختر خواب مي‌بيند
يك شاهزاده ترك يك اسب سفيد او را


پاييز

۳۰ بازديد

 

تا كي بهار باشي و پاييز بشمري؟
با باد، برگ‌هاي گلاويز بشمري؟

اي سرو سربلند! تو بر شانه‌ات چقدر
گنجشك‌هاي از گله لبريز بشمري؟

من بال و پر شكسته‌ام، از من بدون تو
چيزي نمانده‌است كه ناچيز بشمري

شايد تو نيز عشق درخت و پرنده را
يك ماجراي تلخ و غم‌انگيز بشمري

اما مرا به ياد تو حتماً مي‌آورد
هر جوجه‌اي كه آخر پاييز بشمري


زنانه

۲۹ بازديد

 

شبيه باد هميشه غريب و بي وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است

كتاب قصه پر از شرح بي وفايي اوست
اگرچه او همه ي عمر فكر ما شدن است

چه فرق مي كند عذرا و ليلي و شيرين؟
كه او حكايت يك روح در هزار تَن است

قرار نيست معماي ساده اي باشد:
كمي شبيه شما و كمي شبيه من است

كسي كه كار جهان لنگ مي زند بي او
فرشته نيست، پري نيست، حور نيست؛زن است


زنانه

۲۸ بازديد

 

پري نبوده‌ام از قصه ها مرا ببرند
پرنده نيستم از گوشه‌ي قفس بخرند

زنم حقيقت پرتي پر از پريشاني
پر از زنان پشيمان كه تلخ و دربه‌درند

چرا به شاخه‌ي خشك تو تكيه مي‌دادم؟
به دست‌هات كه امروز دسته‌ي تبرند؟

بگو به چلچله‌هاي چكيده بر بامت
زنان كوچك من از شما پرنده‌ترند

بهار فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنان كوچك من گرچه سر‌بريده پرند،

در ارتفاع كم عشق تو نمي‌مانند
از آشيانه‌ي بي‌تكيه‌گاه مي‌گذرند

به خواهران غريبم كه هركجاي زمين
اسير تلخي اين روزگار بي‌پدرند


دهقان فداكار

۲۷ بازديد

 

هرچه ترديد شدند عشق به پايان نرسيد
«ماه» در «مهر» تو محصور شد، «آبان» نرسيد

مي‌شكستند دلم را كه مرا ابري تر…
ابرها هم متراكم شد و توفان نرسيد

باد هي بال كبوتر به حياطم آورد
نامه‌هاي تو ولي از تو چه پنهان نرسيد

مشهد عشق تو را صحن دلم مي‌طلبيد
چشم آهوي من اما به خراسان نرسيد

چمدان سفر از حسرت ديدار تو پر
مثل هر روز قطار آمد و مهمان نرسيد

- همسفر! باز بگو! راه كمي طولاني است
عاقبت مرد تو در نم نم باران نرسيد؟!

سوت! تا كوپه تكان خورد زني جيغ كشيد
نور فانوس زمين ريخت و دهقان نرسيد


من گريه مي كنم

۳۰ بازديد

 

من را نگاه مي كني اما چه سرسري
جوري كه ممكن است به زنهاي ديگري…

باتوم به دست! اينكه كتك مي زني منم!
همبازي خجالتي و كوچكت، پري!

دمپايي ام هميشه مگر تا به تا نبود؟
حالا مرا دوباره به خاطر مي آوري؟

ما سالهاست بي خبر از هم گذشته ايم
هريك بزرگ تر شده در چشم ديگري

شايد كه آشناي يكي ديگر از شماست
آن نوجوان كه با لگد از هوش مي بري…

در چشمهاي ميشي تو گرگ مي دود
يعني گذشت دوره ي خواهر، برادري!

در باور تو ارزش من نصف توست، نه؟
زن جنس پست و مرد…-بگو؟! جنس ِ بهتري!

در باور تو ارزش من هم تن ِ من ست
دستور مي دهي كه «موها زير روسري!»

وقتي بهشت و دوزخ من دست ساز توست
ديگر كدام مكتب و آيين و باوري؟

حالا ببين چرا به تنفر صداي من…
حالا بگو چگونه تو…انگار كه كري

من گريه مي كنم ولي نه در برابرت
من گريه مي كنم ولي از نابرابري