من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

كانون

۳۰ بازديد

اين سخن راز كتاب شرف مجنون است

دل ليلي هم جا از لب مجنون خون است

يوسف از دست زليخا ز در و بام گريخت

لاجرم چشم زليخا پي وي جيحون است

آنكه شيرين شد هر شب پي فرهاد دويد

خسروي مست و مي آلوده ي بي كانون است


پي پايان

۳۰ بازديد

اي دل ببين كه به دستانم آتش است

دامانم آتش است و نيستانم آتش است

جانا به راه علم و كمالم چه آرزوست ؟

كه ز دستان بي عمل همه ايمانم آتش است

از فقر و تنگدستي من سيم و زر مخواه

كز دست سيم و زر پي و پايانم آتش است

عذري بنه كه ز كردارم قبس رسيد

كردارم آتش و كاشي كاشانم آتش است


حاجي

۳۰ بازديد

صحنه‏ى بازى ما جايگه خوبان است

صحبت از شرب مدام و لب درويشان است

ورد كام من و منصور بجز الحق نيست

گرچه اين قاعده باطل شده‏ى انسان است

زاهدا جامه‏ى تزوير بيفكن كه زمين

نه براى تو و غارتگر و بى‏دينان است

حاجى از واژه‏ى »حاجى« به طرب آمد و داد

كه به اقرار خود همسايه‏ى مسكينان است

همچو ابرام تو اندر طلب وصل نه اى

ور نه ابرام همه انديش تو بى‏ايمان است

گفتمش او نخرد سيم و زر و سجده به هوش

كين طواف حج نبود دامگه شيطان است


صبر ايوب

۳۰ بازديد

زين تألم تا به كى بايد گريست

من كه از ايوب صبرم بيش نيست

زاهد پشمينه پوشى داده‏ام پندم ولى

من ندانم وى چرا با عابدان هم كيش نيست

بايد آن جام سبو را تا نهايت سر كشيد

دل گواهى مى‏دهد جانا كه فردا پيش نيست

خرقه‏ى درويشى‏ام سالوس غم زين ربود

وى ندانست در وجودم خرمنى جز ريش نيست

ار كه بيگانه بدادم قدحى كردم نوش

آشنا را چه توان گفت كه غير از نيش نيست

هر كه را رب بدهد از كرمش عشق و اميد

بدهد باصر شوريده كه بهر خويش نيست


صفا و مروه

۲۸ بازديد

در بيابان صفا مروه‏اى تسبيح من است

هاجرم در بغلم پاره‏اى از اين بدن است

چشم دارم به سرابى كه در او آبى نيست

غافل از چشمه‏ى اشكم كه در اين انجمن است

انتظارى كشم از قامت بيتاى خليل

اى سراب هُش كه در او غافله‏اى بت شكن است

عابد از بت شكن كعبه‏ى مقصود بترس

كه تبر بر سر دستان چنين تهمتن است

ار كه روزى تن آلوده ز خاكم خيزد

سجده‏گاه من ديوانه و دينم وطن است

برو اى سنگ سيه چهره كه در ظلمت شب

مور هم رنگ توهم در بدر خويشتن است

باصر از مروه چه خواهى بجز ادراك وجود

كين تن همسايه و هم قافيه‏ى اهرمن است


رباب

۲۷ بازديد

 در پيش آب مردن آيا مقصر آب است؟

دنياست فانى اما هر راه بى‏جواب است؟

در شام ماهتابى بى راهه چون ستيزد

افسار وى گرفتن اسرار هر كتاب است

افسانه‏ام مخوانيد از كوى خود مرانيد

كين نام از ندامت صحراى بى‏سراب است

پيمان ما قديم است پيمانه‏ى رحيم است

پيما ره صداقت شادابى و ثواب است

در شام تارم اى شب شب زنده دار بودم

بودم ولى صد افسوس كين خانه در عذاب است

كاشانه‏ام بسوزيد لب را به هم بدوزيد

گويا به ياد ياران جانانه‏ام بخواب است

ابصار را مبنديد بر ديگران مخنديد

باصر چه باك از نى، نى ناله‏ى رباب است


عافيت هاي افغان

۲۹ بازديد

سر به بالين تو اى سرو خرامان چه خوش است

تن به آغوش تو اى خسروى خوبان چه خوش است

نوبهاريست كه در گلشن جان مى خندم

گر مدامم دهد آن ساقى جانان چه خوش است

ساقيا از كرم و لطف تو غم آخر شد

عافيت‏هاى پى ناله و افغان چه خوش است

معرفت ز آب حيات است و حيات از كوثر

كوثر اندر طلب باده عرفان چه خوش است

خبر وصل تو را مرغ سحر باز آورد

حال دل با تو در اين بارش باران چه خوش است


موي پريشان

۲۹ بازديد

 اثر از سلسله‏ى موى پريشان تو نيست

قوت من درد و غم و قوّتى از نان تو نيست

بِنِگر در خم ابروت چسان مى‏گريم

كه دگر بوى خوشى بر سر ايوان تو نيست

يكدم از لطف نظر بر من مسكين انداز

گرچه در آن مژه يك قطره‏ى باران تو نيست

مى‏سپارم به خدا كين هبه از سوى خداست

دانم اين لطف گران در يَد ياران تو نيست

اگر آن صوفى صافى دهدت پند تو را

تو به رقص آيى والحق كه ز عرفان تو نيست

عاقبت باصر سر گشته به آبادى شد

كه اميدى به يم و بركه‏ى جوشان تو نيست


خواهم خفت

۲۷ بازديد

بر سر كوى تو من تا به سحر خواهم خفت

تا ز خاطر برود ديده‏تر خواهم خفت

خاطراتم همه در كنج خرابات گذشت

چو خطر آمده با خون جگر خواهم خفت

من كه بيمار توام بهر دوا آمده‏ام

مى‏روم با دل خود سوى دگر خواهم خفت

تا كه پابوس بتان را نكنم عادت خويش

برنخيزم من مسكين ز اثر خواهم خفت

بت سنگى ندهد آب حياتت منيش

اى كه گفتى كه شب است تا به سحر خواهم خفت

تو مراد دل خويش از دل بتخانه بگير

من ز پيمان خدا بهر تبر خواهم خفت

باصر از روز ازل لعبت جانانه يكيست

با اميد آمده‏ام همچو بشر خواهم خفت


هوهوي تو

۲۶ بازديد

در مى‏و ساغر دوشينه سر موى تو خفت

چشم بيدارى ما در خم ابروى تو خفت

مردم چشم مرا آن شب يلدايى برد

اى بنازم به دو چشمى كه شبى سوى تو خفت

اشك حسرت كش ما را به فغان آوردند

آن دمى را كه عدويى بر ابروى تو خفت

بشكند دست عدو كز سر طغيانش دوش

با دو صد كينه‏ى ديرين به سرو روى تو خفت

حلقه‏ى ذكر و سماع و دف و تنبور آريد

جان آن مطرب تنها كه ز هوهوى تو خفت

سال‏ها دل طلب از جام معانى مى‏كرد

يا رب اين جان غمينى كه در كوى تو خفت

هستى و معرفت از جوشش كوثر باقيست

گر دل و ساقى اطهر به لب جوى تو خفت

برسان قاصد و آور تو صبا پيغامى

در سحرگه دل باصر چو به جادوى تو خفت