اين سخن راز كتاب شرف مجنون است
دل ليلي هم جا از لب مجنون خون است
يوسف از دست زليخا ز در و بام گريخت
لاجرم چشم زليخا پي وي جيحون است
آنكه شيرين شد هر شب پي فرهاد دويد
خسروي مست و مي آلوده ي بي كانون است
اين سخن راز كتاب شرف مجنون است
دل ليلي هم جا از لب مجنون خون است
يوسف از دست زليخا ز در و بام گريخت
لاجرم چشم زليخا پي وي جيحون است
آنكه شيرين شد هر شب پي فرهاد دويد
خسروي مست و مي آلوده ي بي كانون است
اي دل ببين كه به دستانم آتش است
دامانم آتش است و نيستانم آتش است
جانا به راه علم و كمالم چه آرزوست ؟
كه ز دستان بي عمل همه ايمانم آتش است
از فقر و تنگدستي من سيم و زر مخواه
كز دست سيم و زر پي و پايانم آتش است
عذري بنه كه ز كردارم قبس رسيد
كردارم آتش و كاشي كاشانم آتش است
صحنهى بازى ما جايگه خوبان است
صحبت از شرب مدام و لب درويشان است
ورد كام من و منصور بجز الحق نيست
گرچه اين قاعده باطل شدهى انسان است
زاهدا جامهى تزوير بيفكن كه زمين
نه براى تو و غارتگر و بىدينان است
حاجى از واژهى »حاجى« به طرب آمد و داد
كه به اقرار خود همسايهى مسكينان است
همچو ابرام تو اندر طلب وصل نه اى
ور نه ابرام همه انديش تو بىايمان است
گفتمش او نخرد سيم و زر و سجده به هوش
كين طواف حج نبود دامگه شيطان است
زين تألم تا به كى بايد گريست
من كه از ايوب صبرم بيش نيست
زاهد پشمينه پوشى دادهام پندم ولى
من ندانم وى چرا با عابدان هم كيش نيست
بايد آن جام سبو را تا نهايت سر كشيد
دل گواهى مىدهد جانا كه فردا پيش نيست
خرقهى درويشىام سالوس غم زين ربود
وى ندانست در وجودم خرمنى جز ريش نيست
ار كه بيگانه بدادم قدحى كردم نوش
آشنا را چه توان گفت كه غير از نيش نيست
هر كه را رب بدهد از كرمش عشق و اميد
بدهد باصر شوريده كه بهر خويش نيست
در بيابان صفا مروهاى تسبيح من است
هاجرم در بغلم پارهاى از اين بدن است
چشم دارم به سرابى كه در او آبى نيست
غافل از چشمهى اشكم كه در اين انجمن است
انتظارى كشم از قامت بيتاى خليل
اى سراب هُش كه در او غافلهاى بت شكن است
عابد از بت شكن كعبهى مقصود بترس
كه تبر بر سر دستان چنين تهمتن است
ار كه روزى تن آلوده ز خاكم خيزد
سجدهگاه من ديوانه و دينم وطن است
برو اى سنگ سيه چهره كه در ظلمت شب
مور هم رنگ توهم در بدر خويشتن است
باصر از مروه چه خواهى بجز ادراك وجود
كين تن همسايه و هم قافيهى اهرمن است
در پيش آب مردن آيا مقصر آب است؟
دنياست فانى اما هر راه بىجواب است؟
در شام ماهتابى بى راهه چون ستيزد
افسار وى گرفتن اسرار هر كتاب است
افسانهام مخوانيد از كوى خود مرانيد
كين نام از ندامت صحراى بىسراب است
پيمان ما قديم است پيمانهى رحيم است
پيما ره صداقت شادابى و ثواب است
در شام تارم اى شب شب زنده دار بودم
بودم ولى صد افسوس كين خانه در عذاب است
كاشانهام بسوزيد لب را به هم بدوزيد
گويا به ياد ياران جانانهام بخواب است
ابصار را مبنديد بر ديگران مخنديد
باصر چه باك از نى، نى نالهى رباب است
سر به بالين تو اى سرو خرامان چه خوش است
تن به آغوش تو اى خسروى خوبان چه خوش است
نوبهاريست كه در گلشن جان مى خندم
گر مدامم دهد آن ساقى جانان چه خوش است
ساقيا از كرم و لطف تو غم آخر شد
عافيتهاى پى ناله و افغان چه خوش است
معرفت ز آب حيات است و حيات از كوثر
كوثر اندر طلب باده عرفان چه خوش است
خبر وصل تو را مرغ سحر باز آورد
حال دل با تو در اين بارش باران چه خوش است
اثر از سلسلهى موى پريشان تو نيست
قوت من درد و غم و قوّتى از نان تو نيست
بِنِگر در خم ابروت چسان مىگريم
كه دگر بوى خوشى بر سر ايوان تو نيست
يكدم از لطف نظر بر من مسكين انداز
گرچه در آن مژه يك قطرهى باران تو نيست
مىسپارم به خدا كين هبه از سوى خداست
دانم اين لطف گران در يَد ياران تو نيست
اگر آن صوفى صافى دهدت پند تو را
تو به رقص آيى والحق كه ز عرفان تو نيست
عاقبت باصر سر گشته به آبادى شد
كه اميدى به يم و بركهى جوشان تو نيست
بر سر كوى تو من تا به سحر خواهم خفت
تا ز خاطر برود ديدهتر خواهم خفت
خاطراتم همه در كنج خرابات گذشت
چو خطر آمده با خون جگر خواهم خفت
من كه بيمار توام بهر دوا آمدهام
مىروم با دل خود سوى دگر خواهم خفت
تا كه پابوس بتان را نكنم عادت خويش
برنخيزم من مسكين ز اثر خواهم خفت
بت سنگى ندهد آب حياتت منيش
اى كه گفتى كه شب است تا به سحر خواهم خفت
تو مراد دل خويش از دل بتخانه بگير
من ز پيمان خدا بهر تبر خواهم خفت
باصر از روز ازل لعبت جانانه يكيست
با اميد آمدهام همچو بشر خواهم خفت
در مىو ساغر دوشينه سر موى تو خفت
چشم بيدارى ما در خم ابروى تو خفت
مردم چشم مرا آن شب يلدايى برد
اى بنازم به دو چشمى كه شبى سوى تو خفت
اشك حسرت كش ما را به فغان آوردند
آن دمى را كه عدويى بر ابروى تو خفت
بشكند دست عدو كز سر طغيانش دوش
با دو صد كينهى ديرين به سرو روى تو خفت
حلقهى ذكر و سماع و دف و تنبور آريد
جان آن مطرب تنها كه ز هوهوى تو خفت
سالها دل طلب از جام معانى مىكرد
يا رب اين جان غمينى كه در كوى تو خفت
هستى و معرفت از جوشش كوثر باقيست
گر دل و ساقى اطهر به لب جوى تو خفت
برسان قاصد و آور تو صبا پيغامى
در سحرگه دل باصر چو به جادوى تو خفت