دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۱ ۲۸ بازديد
بر سر كوى تو من تا به سحر خواهم خفت
تا ز خاطر برود ديدهتر خواهم خفت
خاطراتم همه در كنج خرابات گذشت
چو خطر آمده با خون جگر خواهم خفت
من كه بيمار توام بهر دوا آمدهام
مىروم با دل خود سوى دگر خواهم خفت
تا كه پابوس بتان را نكنم عادت خويش
برنخيزم من مسكين ز اثر خواهم خفت
بت سنگى ندهد آب حياتت منيش
اى كه گفتى كه شب است تا به سحر خواهم خفت
تو مراد دل خويش از دل بتخانه بگير
من ز پيمان خدا بهر تبر خواهم خفت
باصر از روز ازل لعبت جانانه يكيست
با اميد آمدهام همچو بشر خواهم خفت