اى بىخبر اين دولت بيدار چه گويد
ديوانه چرا خندد و هشيار چه گويد
اين شهر چرا گشته به صد رنگ ريايى
رنگ از همه رنگ است و سيه كار چه گويد
زاهد به تماشاى گدا و من بىراه گدايى
افتاده به چاهى و رياكار چه گويد
اى بىخبر اين دولت بيدار چه گويد
ديوانه چرا خندد و هشيار چه گويد
اين شهر چرا گشته به صد رنگ ريايى
رنگ از همه رنگ است و سيه كار چه گويد
زاهد به تماشاى گدا و من بىراه گدايى
افتاده به چاهى و رياكار چه گويد
تو گمان بردى خدا با تو سر كين دارد؟
يا ز غفلت زدگان كينهى ديرين دارد؟
بىگمان نامهى ما را زِ ازل مىدانست
آن كه بى چشم كنون چشم جهانبين دارد
به يقين روح الهى به تن و روح من است
كه من و روح و لب اين واژهى تمكين دارد
به قضاوت منشين حكمت يزدانى را
كه قضاوتگرى خود مسلك و آئين دارد
آن كه پيشانى خود را به ريا آلايد
در دل و چشم و سخن دانهى چركين دارد
قدر منصور زمان را نه تو دانى و نه من
كوس الحق زدنش معنى شيرين دارد
به عروسى مفرست دختر رز را كه سبو
از سر حرمت مىراه به كابين دارد
چند گويم كه در اين دير بسى فرهادست
كه همچو من ناله بسى در غم شيرين دارد
ما در اين باديه بس زهد ريايى ديديم
كه به لب ورد خدا و پس خود دين دارد
دانه در چرخش اين سبحه مرامى دارد
سبحه با دانهى ياقوتى غلامى دارد
سِحر اين چرخ به جز زهد و دورنگى نبود
رنگ بىرنگى اين دلق سلامى دارد
هر كه در دشت جنون با مى و مطرب باشد
عاقبت بر سر خود تاج و مقامى دارد
واژگون است تو را اى بت بر تخت نشين
همچو آن جم كه دمى تكيه به جامى دارد
چشم حسرت كش ما در ره آدينه كيست؟
او كه در ماهرخى حشمت و نامى دارد
ما و سرگشتگى و سايهى هر بيد غريب
رفته بوديم پى ليلى كه دامى دارد
اى خوش آن دل كه در اين دايره سامان دارد
چشم بر هم زده و چشم به پايان دارد
او به دالان ابد منتظر دوزخ نيست
وى يقين بر نظر و رأفت يزدان دارد
او بگفتا كه چمن در يَد درويشان است
برگ سبزى كه در آن نكته فراوان دارد
ديده بگشا كه دلم در طلب ديدار است
ناگزير از غم خود راه به عرفان دارد
مست خويشم مكن اينبار كز عالم غيب
كين رگ و خون و جگر بادهى مستان دارد
خواستم در رَه جانان قدمى بگذارم
غافل از خانه چنين ديده و دربان دارد
غافلان ديده ببنديد و ببينيد آن جا
كه آبراهيست در آن لؤلؤ و مرجان دارد
آنانكه با هدف به گريبان زندان رسيده اند
رندانه مي زدند و به رندان رسيده اند
آنانكه كوس انالحق زدند هوش
آنانكه كوس انالحق زدند به يزدان رسيده اند
باز آ كه در غم هجران خون جگر خوريم
آنانكه جاي باده اي خون جگر خورند به يزدان رسيده اند
مىرسد مردى كه زنجير غلامان بشكند
دست جور از جوريان و سربداران بكشند
اى صبا رامشگرى را بر لب بامم بر آر
تا ز تار و چنگ و بربط راه زندان بشكند
يا رب آن نور است و جانم در پى آن نور و من
ناصحى خواهم مبادا ملك و ايمان بشكند
ار كه يزدانم بر آرد ذرهاى از مقدمش
تخت ابليسان و غدّاران دوران بشكند
هى منال اى باصر از نى در چمن خواهد وزيد
غمزهى زلف ثمينش تا مغيلان بشكند
همچو بيمارم و دل عشق به يزدان دارد
حيف كز رنگ و ريا دوري و هجران دارد
سينه ام را بگشائيد و ببينيد در آن
منزوي گشته دلي روي به مهمان دارد
بهر ما در وطن آثاري بجز درد نبود
فاني دائيه داريم كه دوران دارد
چشم از ديدن غم اشك ندارد دمن است
گر چه از منظر من ديده گريان دارد
در مزاري كه بود سنگ لحد آثارش
سيم و زر ني كه درون خار به انبان دارد
باصر از جرعه و از جام و صراحي تو منوش
كه در آن جرعه بسي راه به شيطان دارد
مژده ي وصل تو را باد صبا باز آورد
روي مه پيكرت اي جان ز چه رو ناز آورد
بگذار از نفست سينه ما خوش باشد
سينه ام بهر تو صد ناله دمساز آورد
انتظارم همه شب ز آخر شب بود كه بود
زان اذاني كه خبر زعالم آغاز آورد
شهر بي بركتم اي جان گرانمايه چسان
اشك خشكيده ي هر ديده غماز آورد
شهر ، آشوب تو شد اي ملك شهر آشوب
كه عاقبت بر تن مجنون پر پرواز آورد
دل چه گويد ز فراق تو كه چون سرو بلند
بهر هر كرده ما ديده اغماز آورد
باصر از موهبتش مور ملك ناز نكرد
بس كن اين شكوه مرا ناله خونساز اورد
ميل ديدار تو در من چه اثرها دارد
گر چه ديدار تو صد شرط و اگرها دارد
من ز دستان تو گر دانه اي جو بستانم
دانم آن گوهر بيتا چه ثمرها دارد
ديده بگشا كه چمن رد يد خار است هنوز
ما ندانيم كه خارا چه خطرها دارد
تيغ ابروي تو جانا ز پي فرقه كيست ؟
بي گمان مقصد و مقصود جگرها دارد
چشمها در دل تاريكي شب گريان است
آذري كو كه دل اميد شررها دارد ؟
زندگي زمزمه اي تلخ و فراوان دارد
بيمه اي باطل و بي ارزش و بي جان دارد
كم كن اي ساقي ز پيمانه غم جان را بس
كه بسا كاسه ي پر گشته به انبان دارد
كور سوئي نبود در صدف مشكينش
گر چه صد رنگ رياكاري به دالان دارد
غم مخور سينه كه دل در پي ياران رفته است
كآيد اما منشين راه به پايان دارد
در بيابان هبوطم كه نشستم به غبار . . .
اي دريغا كه برين راه به شيطان دارد
سينه بگشا كه مرا هم نفسي نيست كه نيست
سينه در حصر خزان است و مغيلان دارد
باصر از عرش و سماوات و شهان بهر تو هم
واژه و آيه اي در سوره قرآن دارد