دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۲ ۳۰ بازديد
همچو بيمارم و دل عشق به يزدان دارد
حيف كز رنگ و ريا دوري و هجران دارد
سينه ام را بگشائيد و ببينيد در آن
منزوي گشته دلي روي به مهمان دارد
بهر ما در وطن آثاري بجز درد نبود
فاني دائيه داريم كه دوران دارد
چشم از ديدن غم اشك ندارد دمن است
گر چه از منظر من ديده گريان دارد
در مزاري كه بود سنگ لحد آثارش
سيم و زر ني كه درون خار به انبان دارد
باصر از جرعه و از جام و صراحي تو منوش
كه در آن جرعه بسي راه به شيطان دارد