شعرم از دى به سراغ آمد و اين بار كبود
واژه و بيت و غزل در خم ديوار كبود
مىنويسم غزل از دشت پر آلاله و سبز
گرچه اين پاى بسى خسته و بسيار كبود
ماه خورشيد و فلك طالب ديدار تواند
كز عروج تو چنين زُهره و اقمار كبود
شعرم از دى به سراغ آمد و اين بار كبود
واژه و بيت و غزل در خم ديوار كبود
مىنويسم غزل از دشت پر آلاله و سبز
گرچه اين پاى بسى خسته و بسيار كبود
ماه خورشيد و فلك طالب ديدار تواند
كز عروج تو چنين زُهره و اقمار كبود
دل سينايىام جانا بلاى سينه سوزم شد
بيا سينين من بشنو كه طورم شام و روزم شد
خداى ديگرى اينجاست سزاى ما همين دنياست
كه دنيا زشت و گه زيباست سرابش كينه توزم شد
به موسى گفت سلطانى كزين دنيا چه مىدانى
بگفتا موسى عمران كه رخسارش عجوزم شد
حيف از آن لحظه كه هر دم به بطالت برود
علم و عالم به طريقى به جهالت برود
عالم اهل فنا را تو به چشم دل خويش
گر نبينى همهى عمر و جوانى به كسالت برود
دى جوانى بگذشت تا كه رسيدم به افول
مرده شو هم نكند ميل و كفايت برود
از صبا حال مرا فرصت پرسش نبود
كعبه و بتكده هم جاى پرستش نبود
به نظرگاه تو سوگند و به لبهاى خموش
كه دگر جان مرا جان بلاكش نبود
قابل جود تويى سجده و مسجود تويى
دل نديدست دلى را كه در او غش نبود
جانب اهل وفا را بنواز از سر لطف
كه ز محراب تو سر مهلت سركش نبود
تو حفيظىّ و ميان من و تو ذرّه جدايى نبود
ناز كمتر كن صنم كين ره خدايى نبود
آن چنان وجد وجودت شده اين دل ليكن
دل سراپردهى عشق است و فدايى نبود
تو كه خود نورى و انوار جهانى پىتوست
ظلمات از پى شيطان رود و ظلم به جايى نبود
ز ازل تا به ابد زان صحفت تا فرقان
خوشتر از سورهى كوثر كه ندايى نبود
مگر از فتنهى ابليس نجاتم دهى با الهامى
ور نه از نالهى دل هيچ صدايى نبود
گرچه تن غرق گناهست كه دل آهى زد
حاش للَّه براى دل غمديده جزايى نبود
ز در كعبه برون آى نظر كن كه ز فيض
به ميان ضعفا هيچ گدايى نبود
برو اى گبرى كه ابليس هم انديشهى توست
كه به واللَّه جز اللَّه خدايى نبود
آتشى افتاد باصر را كه سوزش ماندگار
فكر سازش را كنيد او را رهايى نبود
آب زر و سيم نيست بر خس و بر گل مبند
راه قفس را گشا بر دل بلبل مبند
شرط رها گشتن است بخشش و آزادگى
بهر رها گشتنت پاى ورا غل مبند
عاقل و فرزانه را جامى ز عرفان بود
سينهى ديوانه را ساغرى از مل مبند
صورت رخشان يار از دل او روشن است
گردن سيمين او رشتهى سنبل مبند
چيست آن گل كه در اين شب به چمن مىآيد
شربتى دارد و با بوى سمن مىآيد
ما و او در دل شب صحبت ديرين داريم
او كه هر شب به هم آغوشى من مىآيد
بگذاريد كه در منزل او خوش باشم
اى كه گفتى ز تنت بوى كفن مىآيد
فطرت عشق وجودم عمرى اندر خواب بود
كوه افيون را نظر كردم نمى از آب بود
روى زخمى و سيه از كرده را كردم سپيد
كين همان روح پريشان خاطر تالاب بود
دل كه ره را بر ادب مستور كردش اى دريغ
بر گمان وهم دل از زمرهى آداب بود
اشك ماتم را به وقت غم تمنايى نبود
گويى آن قطران بىحاصل بسى ناياب بود
آب خضرش را گرفتند از عطش فرياد كرد
اين دل سرگشته چون در بستر گرداب بود
من قدح را بر در ميخانه بر سر مىزنم
چون لب عطشان دل با خون دل سيراب بود
مه شد از سوغات افيون بارش دود از قمر
بر نظر بازان ساقى هر دمش مهتاب بود
باصر از يمن دعايش اين چنين در عافيت
گشت اما پاى اندر پاكىاش بىتاب بود
آن كه ديروز نمود عشوه ز تن زيبا بود
رخ و رو جامهى تن گويى به از ديبا بود
لب آغشته به مهرش به من آورد نويد
كه بگير اين قدح و جامى كه در صهبا بود
من كه امروز ندارم ز برم چشم آرو
دل خوشم بر نظرت كان نظرى بينا بود
هر چهام زخم زنى بر دل من دانى تو
كه وجودم شده ازرق اگرم برنا بود
تن ضعيف است و ندارد زر و زورى ليكن
هر چه دارد ز ازل بىگنهى مبنا بود
همچو خلخال به خالت شده اين دل پرگار
كه تو خالت شده دام و دل ما دنيا بود
شدهاى باصر شوريده چرا غرق گناه
تو دمادم دمت از سورهى انزلنا بود
دوش آغوش مرا جز تو خريدار نبود
اى كه در سلسهات واژهى هشيار نبود
عمر بىحاصل و شوق تو و بى دار چه سود؟
كه قسم جز من و منصور و تو بيدار نبود
شب يارى گرم اى يار ز انظار مگير
كه به تفسير دل اميدى به اغيار نبود
بِنِگر صاحب دولت كه در اين بحر مجاز
كآبرو برده عدو از من و انگار نبود
از چمن سوسن و آلاله و بلبل ديريست
رفته گويا ز ازل صحبت اشجار نبود