دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۲ ۲۹ بازديد
فطرت عشق وجودم عمرى اندر خواب بود
كوه افيون را نظر كردم نمى از آب بود
روى زخمى و سيه از كرده را كردم سپيد
كين همان روح پريشان خاطر تالاب بود
دل كه ره را بر ادب مستور كردش اى دريغ
بر گمان وهم دل از زمرهى آداب بود
اشك ماتم را به وقت غم تمنايى نبود
گويى آن قطران بىحاصل بسى ناياب بود
آب خضرش را گرفتند از عطش فرياد كرد
اين دل سرگشته چون در بستر گرداب بود
من قدح را بر در ميخانه بر سر مىزنم
چون لب عطشان دل با خون دل سيراب بود
مه شد از سوغات افيون بارش دود از قمر
بر نظر بازان ساقى هر دمش مهتاب بود
باصر از يمن دعايش اين چنين در عافيت
گشت اما پاى اندر پاكىاش بىتاب بود