قصهى عاشقىام برسر دلدار مزن
كه صدايش شده شافىّ و دم از دار مزن
بگشايد نظرى بر من سائل باران
گر ز حكمت نرساند در و ديوار مزن
گوشهى عزلت و من را كه خريدار نبود
كه دهد پند مرا قيمت بسيار مزن
شاهدم بر سر تقسيم زر و سيم ولى
اى فلانى تو برو دعوى غمخوار مزن
گر در ايام شبابم نرسيدم سودى
ايزد از پير نگيرد دم و هى جار مزن
جو ز گندم نتراود و نه گندم از جو
كه ز جو جو شكفد صحبت اشجار مزن
باصر از مائده گر نوبر حلوا نرسيد
همچو يغما شدگان دانه ز انبار مزن