من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بتكده

۲۸ بازديد

جستجو كن تو مرا در شب يلداى دگر

بى غم و غصه مخوانى به الفباى دگر

يا الف بر سر ما آيد و يا عين عدو

يا بر اين پاى رود عين و گهى پاى دگر

آن كه در نقش تو در بتكده بازى مى‏كرد

نقش دريا شده هم چون بت همتاى دگر


گلگشت

۲۶ بازديد

توئي كه از رداي من شراب كهنه مي سازي

چه كم داري در اين مستي عذاب كهنه مي سازي

به خواب من نمي آيي به دوشم سر نمي سائي

ز اشك داغم اين دل را كباب كهنه مي سازي

مرا واجب بود نامت كه در هر خامه بنويسم

چسان از راه اشراقت كتاب كهنه مي سازي

رقيمي بوده در دشتت ميان نام گلگشتت

كه بيداري دلها را ز خواب كهنه مي سازي


خليفه

۲۸ بازديد

اى بى‏خبر از زفاف آلاله و نى

وى سُبحه به دست و خالى از ساغر و مى

ساغر به شفايم ار كنون برخيزد

معراج و سفر رويم زين عالم نى

طالب به يقين خليفه‏ام مى‏خواند

تا عالم ذرّ كنم به اقدامم طى

جامى كه ز دست خسروان مى‏نوشم

از كف ننهم مگر كنم وى را قى


لقمان

۳۰ بازديد

جانا بگذر ز عيش و مستى

كين باديه ننگرد كه هستى

اين مى كه ز پى شد آرزويت

بر آب دهد صد آبرويت

كس ذرّه ز مى وفا نديده است

كى برّه ز برّ وى چريده است

غافل منشين كه درد از اوست

بى باده و مى سراى نيكوست

اى جام جهان نماى سبحان

پندى برسان ز كوى لقمان

گر پند ازل فقط همين است

دردا كه جفا و درد و كين است

صد يل به ميان باده خفتند

تا ما نگريم چه بود گفتند

حقا كه زمانه كشت ما را

زان بعد مى است سنگ خارا

يك سينه درد از او خريديم

صد سينه خوش كزو دريديم

جانا بگذر ز عيش و مستى

كين باديه ننگرد كه هستى


درخت

۲۹ بازديد

تك درختى بود روزى در كويرى بى‏درخت

ريشه‏اش پنهان و برگش ظاهر و ساقش چو سخت

ريشه‏اش گه گاه مى‏رفت رو به كج گه رو به راست

گرچه برگش زردى و سرخى و ساقش اين نخواست

يك تنه بخشيده او بر كاروان‏ها سايه‏اى

ار كه ببريد شاخ و برگش وى نكردى لابه‏اى

بى ترهم رهگذر با هر تبر زد شاخه‏اش

آن يكى روى تفرج چون شكستى ساقه‏اش

چون درخت اين ديد و گفت بر اين و آن

كاين نباشد پاسخ مهر من تنهاى اندر اين ميان

او چنان با درد و آه و سوز دل مى‏گفت اين

كين نباشد روى مهر اى وحشى اندر زمين

مردمان چون اين سخن زان يك تنه بشنيده‏اند

نى كه نادم بل ز اغراض آن تنه بشكسته‏اند

باصر اين راه قديمى كين زمان نو گشته است

ار كه محبوبى بود محبوبى اينك گشته پست


چاه

۲۹ بازديد

الهى يا الهى يا الهى

تو خود بر حال درويشان گواهى

به صحرا كشتى و نوحه سرايى

به دريا بهر موران داده كاهى

نماند يوسف اندر چاه اضداد

رسد بر عرش اعلا با نگاهى

به نور و ظلمت از دل برنيايد

بجز دردى كه پهلو دارد آهى

اگر خواهى چو يوسف بار گاهى

مترس اى باصر از آهى و چاهى


هر جايي

۲۹ بازديد

نتوان غوطه خورى بر دل اين دريايى

كه تو خود جام سبويى كه پر از صهبايى

سر خم باز مكن اى صنم اين بار كه من

ز غم از دوش نشستم به قبس تنهايى

همه رفتند چنين از نظر اى يار بدان

تو خودت مرهم زخم همه‏ى دلهايى

غم اين دلشده را مى‏برد آن زلف سيه

كين زمان از غم تو شهره‏ام و شيدايى

كى فشانى به لبم قطره‏اى از مى ساقى

اى كه در بخشش مى پيش همه رسوايى

نتواند كه برد راهزن اين دل را ليك

دلربايان ز آموخته‏اند يغمايى

گفتم اى شاهد هر جايى دردانه پرست

اين معانى ز صراحى همه را با مايى؟


صبح كاذب

۲۸ بازديد

 هى مزن بر جان مردان نيشتر

هى مكن پا از مكانت بيشتر

بار خود بر دوش خلق انداختن

زير سر را مشتى از پر ساختن

گر منيت را به دور انداختى

مشق حق را درس رب بشناختى

صبح كاذب را سحر پنداشتى

صبح صادق را غلط انگاشتى

آن كه از كبر و ريايى دور بود

همچو يوسف در چهى منصور بود

و آنكه در رب رخنه بسيار كرد

در گلستان روزه را افطار كرد

در فراق يار ما هم سوختيم

چشم حسرت را به يك در دوختيم


چه كنم ؟

۳۰ بازديد

بى تو اى سرو سهى در دل بستان چه كنم؟

با دل غمزده‏ى نرگس و ريحان چه كنم؟

با ريا كارى اين قوم مسلمان چه كنم؟

شكوه‏ها دارم و با آيه‏ى قرآن چه كنم؟

 

اى مسيحا نفس اين دل به تو ايمان دارد

در كنار تو چنين دورى و هجران دارد

نرگس از چشم خمار اشك فراوان دارد

اشك هر ديده نگر ره به نيستان دارد

 

عمرم آخر شده اى خسرو خوبان نظرى

در ره كوى تو لب تشنه‏ى حيوان نظرى

جان به لب آمده از دامن عصيان نظرى

بر من دلشده از گوشه‏ى چشمان نظرى

 

يك نظر غافل از آن صورت رخشان نشوم

راهى سلسله‏ى عربده جويان نشوم

از سر لطف تو من راهى دونان نشوم

بى مى و مقصد و مقصود تو انسان نشوم

 

بين ما و خم ابروى تو مژگان راه است

حلقه‏ى زلف تو با حلقه‏ى عرفان راه است

ساق سيمين تو با ساغر مستان راه است

يوسفى رفته ز كاشانه و كنعان راه است

 

كس در اين باديه جز ناله و افغان نشنيد

جز دعاى سحرى در دل باران نشنيد

نام باصر ز لب گشنه‏ى اخوان نشنيد

كوس ما را نفسى جز دل جانان نشنيد


فلك

۲۸ بازديد

جهان را نيستان به آتش كشيد

كس اندر سرايش محبت نديد

گر اين جا صفايى بود بهر يار

صفايش قبس بوده در روزگار

ز پندار من بشكفد در دهان

كلامى كه دم مى‏زند از افغان

چو دريا بسوزد ز تزوير و رنگ

جوانى بميرد ز ترياك و بنگ

مگر منطق اندر جهانش نبود؟

كه برنا ريايى بود در سجود؟

برو اى فلك بار دنيا گذار

كه دنيا ندارد دگر اعتبار

هر آنكس كه در دار دنيا سر است

ز جود و سخا و ز صلب ابتر است