جستجو كن تو مرا در شب يلداى دگر
بى غم و غصه مخوانى به الفباى دگر
يا الف بر سر ما آيد و يا عين عدو
يا بر اين پاى رود عين و گهى پاى دگر
آن كه در نقش تو در بتكده بازى مىكرد
نقش دريا شده هم چون بت همتاى دگر
جستجو كن تو مرا در شب يلداى دگر
بى غم و غصه مخوانى به الفباى دگر
يا الف بر سر ما آيد و يا عين عدو
يا بر اين پاى رود عين و گهى پاى دگر
آن كه در نقش تو در بتكده بازى مىكرد
نقش دريا شده هم چون بت همتاى دگر
توئي كه از رداي من شراب كهنه مي سازي
چه كم داري در اين مستي عذاب كهنه مي سازي
به خواب من نمي آيي به دوشم سر نمي سائي
ز اشك داغم اين دل را كباب كهنه مي سازي
مرا واجب بود نامت كه در هر خامه بنويسم
چسان از راه اشراقت كتاب كهنه مي سازي
رقيمي بوده در دشتت ميان نام گلگشتت
كه بيداري دلها را ز خواب كهنه مي سازي
اى بىخبر از زفاف آلاله و نى
وى سُبحه به دست و خالى از ساغر و مى
ساغر به شفايم ار كنون برخيزد
معراج و سفر رويم زين عالم نى
طالب به يقين خليفهام مىخواند
تا عالم ذرّ كنم به اقدامم طى
جامى كه ز دست خسروان مىنوشم
از كف ننهم مگر كنم وى را قى
جانا بگذر ز عيش و مستى
كين باديه ننگرد كه هستى
اين مى كه ز پى شد آرزويت
بر آب دهد صد آبرويت
كس ذرّه ز مى وفا نديده است
كى برّه ز برّ وى چريده است
غافل منشين كه درد از اوست
بى باده و مى سراى نيكوست
اى جام جهان نماى سبحان
پندى برسان ز كوى لقمان
گر پند ازل فقط همين است
دردا كه جفا و درد و كين است
صد يل به ميان باده خفتند
تا ما نگريم چه بود گفتند
حقا كه زمانه كشت ما را
زان بعد مى است سنگ خارا
يك سينه درد از او خريديم
صد سينه خوش كزو دريديم
جانا بگذر ز عيش و مستى
كين باديه ننگرد كه هستى
تك درختى بود روزى در كويرى بىدرخت
ريشهاش پنهان و برگش ظاهر و ساقش چو سخت
ريشهاش گه گاه مىرفت رو به كج گه رو به راست
گرچه برگش زردى و سرخى و ساقش اين نخواست
يك تنه بخشيده او بر كاروانها سايهاى
ار كه ببريد شاخ و برگش وى نكردى لابهاى
بى ترهم رهگذر با هر تبر زد شاخهاش
آن يكى روى تفرج چون شكستى ساقهاش
چون درخت اين ديد و گفت بر اين و آن
كاين نباشد پاسخ مهر من تنهاى اندر اين ميان
او چنان با درد و آه و سوز دل مىگفت اين
كين نباشد روى مهر اى وحشى اندر زمين
مردمان چون اين سخن زان يك تنه بشنيدهاند
نى كه نادم بل ز اغراض آن تنه بشكستهاند
باصر اين راه قديمى كين زمان نو گشته است
ار كه محبوبى بود محبوبى اينك گشته پست
الهى يا الهى يا الهى
تو خود بر حال درويشان گواهى
به صحرا كشتى و نوحه سرايى
به دريا بهر موران داده كاهى
نماند يوسف اندر چاه اضداد
رسد بر عرش اعلا با نگاهى
به نور و ظلمت از دل برنيايد
بجز دردى كه پهلو دارد آهى
اگر خواهى چو يوسف بار گاهى
مترس اى باصر از آهى و چاهى
نتوان غوطه خورى بر دل اين دريايى
كه تو خود جام سبويى كه پر از صهبايى
سر خم باز مكن اى صنم اين بار كه من
ز غم از دوش نشستم به قبس تنهايى
همه رفتند چنين از نظر اى يار بدان
تو خودت مرهم زخم همهى دلهايى
غم اين دلشده را مىبرد آن زلف سيه
كين زمان از غم تو شهرهام و شيدايى
كى فشانى به لبم قطرهاى از مى ساقى
اى كه در بخشش مى پيش همه رسوايى
نتواند كه برد راهزن اين دل را ليك
دلربايان ز آموختهاند يغمايى
گفتم اى شاهد هر جايى دردانه پرست
اين معانى ز صراحى همه را با مايى؟
هى مزن بر جان مردان نيشتر
هى مكن پا از مكانت بيشتر
بار خود بر دوش خلق انداختن
زير سر را مشتى از پر ساختن
گر منيت را به دور انداختى
مشق حق را درس رب بشناختى
صبح كاذب را سحر پنداشتى
صبح صادق را غلط انگاشتى
آن كه از كبر و ريايى دور بود
همچو يوسف در چهى منصور بود
و آنكه در رب رخنه بسيار كرد
در گلستان روزه را افطار كرد
در فراق يار ما هم سوختيم
چشم حسرت را به يك در دوختيم
بى تو اى سرو سهى در دل بستان چه كنم؟
با دل غمزدهى نرگس و ريحان چه كنم؟
با ريا كارى اين قوم مسلمان چه كنم؟
شكوهها دارم و با آيهى قرآن چه كنم؟
اى مسيحا نفس اين دل به تو ايمان دارد
در كنار تو چنين دورى و هجران دارد
نرگس از چشم خمار اشك فراوان دارد
اشك هر ديده نگر ره به نيستان دارد
عمرم آخر شده اى خسرو خوبان نظرى
در ره كوى تو لب تشنهى حيوان نظرى
جان به لب آمده از دامن عصيان نظرى
بر من دلشده از گوشهى چشمان نظرى
يك نظر غافل از آن صورت رخشان نشوم
راهى سلسلهى عربده جويان نشوم
از سر لطف تو من راهى دونان نشوم
بى مى و مقصد و مقصود تو انسان نشوم
بين ما و خم ابروى تو مژگان راه است
حلقهى زلف تو با حلقهى عرفان راه است
ساق سيمين تو با ساغر مستان راه است
يوسفى رفته ز كاشانه و كنعان راه است
كس در اين باديه جز ناله و افغان نشنيد
جز دعاى سحرى در دل باران نشنيد
نام باصر ز لب گشنهى اخوان نشنيد
كوس ما را نفسى جز دل جانان نشنيد
جهان را نيستان به آتش كشيد
كس اندر سرايش محبت نديد
گر اين جا صفايى بود بهر يار
صفايش قبس بوده در روزگار
ز پندار من بشكفد در دهان
كلامى كه دم مىزند از افغان
چو دريا بسوزد ز تزوير و رنگ
جوانى بميرد ز ترياك و بنگ
مگر منطق اندر جهانش نبود؟
كه برنا ريايى بود در سجود؟
برو اى فلك بار دنيا گذار
كه دنيا ندارد دگر اعتبار
هر آنكس كه در دار دنيا سر است
ز جود و سخا و ز صلب ابتر است