
از باب جبرئيل
شاعر : محسن عرب خالقي
بايد به قد عرش خدا قابلم كنند
شايد به خاك پاي شما نازلم كنند
دل مي كنم از آنكه دل ازتو بريده است
دل مي دهم به دست تو تا بي دلم كنند
امشب كميت شعرم اگر لنگ مي زند
فردا به لطف چشم شما دعبلم كنند
ايمان راستين هزاران رسول را
آميخته اگر كه در آب و گلم كنند.....
....شايد خدا بخواهد و با گوشه چشم تان
بر رتبه ي غلامي تان نائلم كنند
وقتي سرشت آب و گلم را ازل خدا
بر آن نوشت رعيت سلطان ارتضا
در هشتمين دمي كه خدا بر زمين دميد
بوي بهشت هفتم او ناگهان وزيد
از شش جهت نسيم خبر داد و بعد از آن
از پنجره صداي اذان خدا رسيد
چار عنصر از ولادت او جان گرفته اند
يعني زمين به يمن وجودش نفس كشيد
از صلب سومين گل سرخ خدا حسين
ايران گرفته بوي دو آلاله ي سپيد
از هشت بيخود اين همه پايين نيامدم
يك حرف بيشتر چه كسي از خدا شنيد
توحيد ، حرف محوري دين انبياست
شرط رضا به حكم أنا من شروطهاست
از بركتت نبود اگر ، نان نداشتيم
باران نبود غير بيابان نداشتيم
سوگند بر تو اي سر و سامان زندگي
بي تو نه سر كه اين همه سامان نداشتيم
اين حوزه ها نفس به هواي تو مي كشند
لطفت اگر نبود ، مسلمان نداشتيم
اي آرزوي هر سفر دل از ابتدا
ما قبله اي به غير خراسان نداشتيم
ما رعيت ري ايم كه سلطان به جز رضا
ارباب جز حسين در ايران نداشتيم
خون حسين دررگ ودرريشه ي من است
علم رضا معّلم انديشه ي من است
بالا بلند گفته كه طوبي تر از تو نيست
يوسف به حرف آمده زيباتر از تو نيست
گفتند پاره ي تن پيغمبر مني
انگار بعد فاطمه زهراتر از تو نيست
برگ درخت كاشته ي دستهاي تو
باشد گواه ما ، كه مسيحاتر از تو نيست
اين قطره ها به سمت شما رود مي شوند
آخر در اين ديار كه درياتر از تو نيست
ما تشنه ايم ، تشنه دست نوازشت
آبي در اين سراچه گواراتر از تو نيست
اين كوهها به عشق شما هشت مي شوند
يادآوران نام تو در دشت مي شوند
آرامشي اگرچه سراسر تلاطمي
درياي بيكرانه ي اميد مردمي
بند آورد زبان مرا بارگاه تو
اي آنكه رستخير عظيم تكلمي
هر بار نام مادرتان را مي آورم
گل مي كند كناره اشكت تبسمي
شاعر كنار حُسن لب تو سروده است
روييده لاله در دل اين سبز گندمي
من چون غبار گرم طوافم به دور تو
تو قبله گاه هفتم و خورشيد هشتمي
در هفت شهر عشق به جز تو كه ثامني
آهو ي چشم هاي مرا نيست ضامني
چشم اميد بر در لطف تو بسته است
هر زائري كه گوشه ي صحنت نشسته است
باراني است حال و هواي دو ديده ام
اينجا هميشه كاسه ي چشمم شكسته است
از باب جبرئيل به پا بوست آمدن
از آسمان رسيده و رسمي خجسته است
آن پيرمرد تشنه در آن گوشه ي حرم
از راه دور آمده و سخت خسته است
با صد اميد حاجت اين بار خويش را
با پارچه به پنجره فولاد بسته است
وا شد گره ز پارچه ، حاجت روا شده است
يعني كه زائر حرم كربلا شده است
با ياد خاطرات سفر با عشيره ام
بر عكس يادگاري باصحن ، خيره ام
از بس دلم شكسته براي زيارتت
با اشك شوق گرم وضوي جبيره ام
ياد غروب هاي زيارت هنوز هم
گاهي پي دو جرعه ي جامع كبيره ام
يا "قادة الهداه و يا سادة الولاه"
مستبصرٌ بشأنكم ، اين است سيره ام
فرموده ايد ؛ فعلكم الخير يا رضا
اي هشتمين كلامكم النور ، تيره ام
از بس گناه دور و برم را گرفته است
چون تك درخت خشك ميان جزيره ام
ما هم شنيده ايم كه فرموده اي شما
هستم در انتظار ظهور نبيره ام
دعبل كجاست تا بنويسد در اين فراز
عجل علي ظهورك يا فارس الحجاز