من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

سرود آبشار

۲۹ بازديد
 

مگر چشمان ساقي بشكند امشب خمارم
را
مگر شويد شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ريز ياد ها گم شد
مگر از جام ميگيرم سراغ چشم يارم را
به گوشش بانگ شعر و اشك من نا آشنا آمد
به گوش سنگ ميخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عيش و عشرت ياد
كه من با ياد او از ياد بردم روزگارم را
پس از عمري هنوز اي جان به ياري زنده مي دارد
نسيم اشتياق من چراغ انتظارم را
خزان زندگي از پشت باغ جان من برگشت
كه ديد از چشم در لبخند شيرين بهارم را
من از لبخند او آموختم درسي كه نسپارم
به دست نا اميدي ها دل اميدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من يك غنچه نشكفته است
كه من در پاي او ميريزم اكنون برگ و بارم را


سرگردان

۲۹ بازديد
 

دلم سوزد به سرگرداني ماه
كه شب تا روز پويد اين همه راه
سحر خواهد درآميزد به خورشيد
نداند چون كند با بخت كوتاه


براي داداش

۳۰ بازديد
 

زني رنجور
اميدش دور
اجاق آرزويش كور
نگاهش بي تفتوت بي زبان بي نور
ميان بستري افتاده بي آرام
نشسته آفتاب عمر او بر بام
نفس ها خسته
و كوتاه
فرو خشكيده بر لب آه
تنش با اضطراب مبهمي سرميكند ناگاه
صداي پاي تند و در همي در پله پيچيد
فروغ سرد يك لبخند
به لبهاي كبودش روحخ مي بخشيد
دلش را اشتياق واپسين در سينه مي كوبد
نگاه خسته اش را ميكشاند تا لب درگاه
صداي پا صداي قلب او آهنگ زندگي در
هم مي آميزد
بزحمت دست هاي لاغرش را مي گشايد مي گشايد باز
نگاه بي زبانش ميكشد فرياد
كه اين منصور
اين فرنوش
اين فرهاد
به گرمي هر سه را بر سينه خود مي فشارد شاد
جهان با اوست
جان با اوست
عشق جاودان با اوست
نگاه سرد او اينك ز شور و شوق لبريز
است
هلال بازوان را تنگ تر مي خواهد اما آه
نفس ياري ندارد
مرگ همراه نمي فهمد
حصار محكم آغوش او را مي گشايد درد سرش بر سينه مي افتد
نگاهش ناگهان بر نقش قالي خيره مي ماند
زني خوابيده جان آرام
پرنده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش كور راهش دور
نگاهش بي تفاوت بي زبان بي نور
صداي گريه هاي مبهمي در پله ميپيجد
صداي گريه فرنوش
صداي گريه فرهاد
صداي گريه منصور


جام اگر بشكست

۲۸ بازديد
 

زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند
شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بي باران اندوهم
خار خشك سينه كوهم
سالها رفته است كز هر
آرزو خالي است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه
حاليا خاموش خاموشم
ياد از خاطر فراموشم
روز چون گل ميشكوفد بر فراز كوه
عصر پرپر مي شود اين نوشكفته در سكوت دشت
روزها اين گونه پر پر گشت
چون پرستوهاي بي آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اينك اينجا
شعر و ساز و باده آماده است
من كه جام هستيم از اشك لبريز است ميپرستم
در پناه باده بايد رنج دوران را ز خاطر بر د
با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد
در نواي ساز بايد ناله هاي روح را گم كرد
ناله من ميترواد از در و ديوار
آسمان اما سراپايش گوش و خاموش است
همزباني نيست تا گويم بزاري اي دريغ
ديگرم مستي نمي بخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من فرياد هاي بي جواب
نرم نرم از راه دور
روز چون گل ميشكوفد بر فراز كوه
روشنايي مي رود در آمان بالا
ساغر ذرات هستي از شراب نور سرشار است اما من
همچنان در ظلمت
شبهاي بي مهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز ز اندوه مي پرسم
جام اگر بشكست
ساز اگر بگسست
شعر اگر ديگر به دل ننشست


ترانه جاويد

۲۹ بازديد
 

رفت انكه در جهان هنر جز خدا نبود
رفت آنكه يك نفس ز خدايي جدا نبود
افسرد ناي و ساز و شكست و ترانه مرد
ظلمي چنين بزرگ خدايا روا نبود
بي او ز
ساز عشق نوايي نمي رسد
تا بود خود به روي هنر مايه ميگذاشت
وزاين محيط قسمت او جز بلا نبود
عمري صبا به پاي نهال هنر نشست
روزي ثمر رسيد كه ديگر صبا نبود
اما صبا ترانه جاويد قرنهاست
گيرم دو روز در بر ما بود يا نبود
اي پر كشيده سوي ديار فرشتگان
چشم تو جز به
عالم لاهوت وا نبود
بال و پري بزن به فضاي جهان روح
در اين قفس براي تو يك ذره جا نبود
پرواز كن كه عالم جان زير بال تست
جفاي تو در تباهي اين تنگنا بود
مرهم گذار خاطر ما در عزاي تو
جز ياد نغمه هاي تو اشك ما نبود


ابر

۲۷ بازديد
 

تا غم آويز آفاق خاموش
ابرها سينه بر هم فشرده
خنده روشني هاي خورشيد
در دل تبرگي هاي فسرده
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاري به افلاك برده
ناودان ناله سر داده غمناك
روز در ابرها رو نهفته
كس نمي گيرد از او سراغي
گر نگاهي دود سوي خورشيد
كور سو ميزند شب چراغي
ور صدايي به گوش آيد از دور
هوي باد است و هاي كلاغي
چشم هر برگ از اشك لبريز
مي برد باد تا سينه دشت
عطر خاطر نو از بهاران
مي
كشد كوه بر شانه خويش
انه روزگاران
من در اين صبحگاه غم انگيز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشم انتظار بهار است
دير گاهي است كاين ابر انبوه
از كران تا كران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو آيينه ز نگار بسته
عنكبوتي است كز تار ظلمت
پيش خورشيد ديوار
بسته
صبح پژمرده تر از غروب است
تا بشنويم ز دل ابر غم را
در سر من هواي شراب است
باده ام گر نه داروي خواب است
با دلم خنده جام گويد
پشت اين ابرها آفتاب است
بادبان ميكشد زورق صبح


بابا لالا نكن

۲۹ بازديد
 

سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخي به جانم آتش افروخت
دلم در سينه طبل مرگ مي كوفت
تنم از سوز تب چون كوره مي سوخت
ملال از چهره مهتاب مي
ريخت
شرنگ از جام مان لبريز ميشد
به زير بال شبكوران شبگرد
سكوت شب خيال انگيز مي شد
چه ره گم كرده اي در ظلمت شب
كه زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بي حال
به جنگ اين تب وحشي گرفتار
تبي آنگونه هستي سوز و جانكاه
كه مغز استخوان را
آب مي كرد
صداي دختر نازك خيالم
دل تنگ مرا بي تاب مي كرد
بابا لالا نكن فرياد ميزد
نمي دانست بابا نيمه جان است
بهار كوچكم باور نمي كرد
كه سر تا پاي من آتش فشان است
مرا مي خواست تا او را به بازي
چو شب هاي دگر بر دوش گيرم
برايش قصه شيرين بخوانم
به
پيش چشم شهلايش بميرم
بابا لالا نكن مي كرد زاري
بسختي بسترم را چنگ مي زد
ز هر فرياد خود صد تازيانه
بر اين بيمار جان آهنگ مي زد
به آغوشم دويد از گريه بي تاب
تن گرمم شراري در تنش ريخت
دلش از رنج جانكاهم خبر يافت
لبش لرزيد و حيران در منآويخت
مرا
با دست هاي كوچك خويش
نوازش كرد و گريان عذر ها گفت
به آرامي چو شب از نيمه بگذشت
كنار بستر سوزان من خفت
شبي بر من گذشت آن شب كه تا صبح
تن تبدار من يكدم نياسود
از آن با دخترم بازي نكردم
كه مرگ سخت جان همبازيم بود


زهر شيرين

۲۹ بازديد
 

ترا من زهر شيرين خوانم اي عشق
كه نامي خوشتر از اينت ندانم
وگر هر لحظه رنگي تازه گيري
به غير از زهر شيرينت نخوانم
تو زهري زهر گرم سينه
سوزي
تو ش يريني كه شور هستي از تست
شراب جام خورشيدي كه جان را
نشاط از تو غم از تو مستي از تست
به آساني مرا از من ربودي
درون كوره غم آزمودي
دلت آخر به سرگردانيم سوخت
نگاهم را به زيبايي گشودي
بسي گفتند دل از عشق برگير
كه نيرمگ است و افسون است و جادوست
ولي ما دل به او بستيم و ديديم
كه او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم كه اين زهر تب آلود
تنم را در جدايي مي گدازد
از آن شادم كه هنگام درد
غمي
شيرين دلم را مي نوازد
اگر مرگم به نامردي نگيرد
مرا مهر تو در دل جاوداني است
وگر عمرم به ناكامي سرآيد
ترا دارم كه مرگم زندگي است


ناقوس نيلوفر

۲۸ بازديد
 

كودك زيباي زرين موي صبح
شير مي نوشد ز پستان سحر
تا نگين ماه را آرد به چنگ
ميكشد از سينه گهواره سر
شعله رنگين كمان آفتاب
در غبار
ابرها افتاده است
كودك بازي پرست زندگي
دل بدين روياي رنگين داده است
باغ را غوغاي گنجشكان مست
نرم نرمك برمي انگيزد ز خواب
نالد مست از باده باران شب
مي سپارد تن به دست آفتاب
كودك همسايه خندان روي بام
دختران لاله خندان روي دشت
جوجگان كبك خندان روي كوه
كودك من لخته اي خون روي تشت
باد عطر غم پراكنده و گذشت
مرغ بوي خون شنيد و پر گرفت
آسمان و كوه و باغ و دشت را
نعره ناقوس نيلوفر گرفت
روح من از درد چون ابر بهار
عقده هاي اشك حسرت باز كرد
روح او چون آرزوهاي محال
روي بال ابرها پرواز كرد


آشتي

۲۷ بازديد
 

قهر مكن اي فرشته روي دلارا
ناز مكن اي بنفشه موي فريبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسنديده نيست اي گل رعنا
شاخه خشكي به خارزار وجوديم
تا چه
كند شعله هاي خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اينهمه شيرين
چهره پر از خشم و قهر اينهمه زيبا
ناز ترا ميكشم به دديه منت
سر به رهت مينهم به عجز و تمنا
از تو به يك حرف ناروا نكشم دست
وز سر راه تو دلربا نكشم پا
عاشق زيباييم اسير محبت
هر دو به چشمان دلفريب
تو پيدا
از همه بازآمديم و با تو نشستيم
تنها تنها به عشق روي تو تنها
بوي بهار است و روز عشق و جواني
وقت نشاط است و شور و مستي و غوغا
خنده گل راببين به چهره گلزار
آتش مي را ببين به دامن مينا
ساقي من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عيش و نوبت صحرا
آه چه زيباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه هاي گوارا
لب به لب جام و سر به سينه ساقي
آه كه جان ميدهد به شاعر شيدا
از تو شنيدن ترانه هاي دل انگيز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو كه من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس كن ز بي وفايي بس
كن
بازآ بازآ به مهرباني بازآ
شايد با اين سرودهاي دلاويز
باردگر در دل تو گرم كنم جا
باشد كز يك نوازش تو دل من
گردد امروز چون شكوفه شكوفا