تا غم آويز آفاق خاموش
ابرها سينه بر هم فشرده
خنده روشني هاي خورشيد
در دل تبرگي هاي فسرده
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاري به افلاك برده
ناودان ناله سر داده غمناك
روز در ابرها رو نهفته
كس نمي گيرد از او سراغي
گر نگاهي دود سوي خورشيد
كور سو ميزند شب چراغي
ور صدايي به گوش آيد از دور
هوي باد است و هاي كلاغي
چشم هر برگ از اشك لبريز
مي برد باد تا سينه دشت
عطر خاطر نو از بهاران
مي
كشد كوه بر شانه خويش
انه روزگاران
من در اين صبحگاه غم انگيز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشم انتظار بهار است
دير گاهي است كاين ابر انبوه
از كران تا كران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو آيينه ز نگار بسته
عنكبوتي است كز تار ظلمت
پيش خورشيد ديوار
بسته
صبح پژمرده تر از غروب است
تا بشنويم ز دل ابر غم را
در سر من هواي شراب است
باده ام گر نه داروي خواب است
با دلم خنده جام گويد
پشت اين ابرها آفتاب است
بادبان ميكشد زورق صبح
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۰۷ ۲۸ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد