هزار سال به سوي تو آمدم
افسوس
هنوز دوري دور از من اي اميد محال
هنوز دوري آه از هميشه دورتري
هميشه اما در من كسي نويد دهد
كه مي
رسم به تو
شايد هزارسال دگر
صداي قلب ترا
پشت آن حصار بلند
هميشه مي شنوم
هميشه سوي تو مي آيم
هميشه در راهم
هميشه مي خواهم
هميشه با توام اي جان
هميشه با من باش
هميشه اما
هرگز مباش چشم به راه
هميشه پاي بسي آرزو رسيده
به سنگ
هميشه خون كسي ريخته است بر درگاه
در زلال لاجوردين سحرگاهي
پيش از آني كه شوند از خواب خوش بيدار
مرغ يا ماهي
من در ايوان سراي خويشتن
تشنه كامي خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهاي وهم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هيولاهاي شب
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پيش چشمم آسمان : درياي گوهربار
از شراب زندگي بخشنده اي سرشار
دستها را مي گشايم مي گشايم بيشتر
آسمان را چون قدح در دست مي گيرم
و آن زلال
ناب را سر مي كشم
سر مي كشم تا قطره آخر
مي شوم از روشني سيراب
نور اينك در رگهاي من جاري است
آه اگر فريادم از اين خانه تا كوي و گذر مي رفت
بانگ برمي داشتم
اي خفتگان هنگام بيداري است
نفس مي زند موج
نفس مي زند موج
ساحل نمي گيردش دست
پس مي زند موج
فغاني به فرياد رس مي زند موج
من آن رانده مانده بي شكيبم
كه راهم به فرياد رس بسته
دست فغانم شكسته
زمين زير پايم تهي مي كند جاي
زمان در كنارم عبث مي زند موج
نه در من غزل مي زند بال
مه در دل هوس مي زند موج
رها كن رها كن
كه اين شعله خرد چندان نپايد
يكي برق سوزنده بايد
كزين تنگنا ره گشايد
كران تا كران خار و خس م يزند موج
گر ايننغمه اين دانه اشك
درين خاك روييد و باليد و بشكفت
پس از مرگ بلبل ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج
چرا از مرگ مي ترسيد
چرزا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
مپنداريد بوم نا اميدي باز
به بام
خاطر من مي كند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد
مگر افيون افسونكار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست
مگر دنبال آرامش نمي گرديد
چرا از مرگ مي ترسيد
كجا آرامشي از مرگ خوشتر كس تواند ديد
مي و افيون فريبي تيزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماري جانگزا دارند
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي كه هوشياري نمي بيند
چرا از مرگ مي ترسيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوي مرگ مهربان آنجاست
سكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي است
همه ذرات هستي محو در روياي بي رنگ فراموشي است
تنه فريادي نه آهنگي نه آوايي
نه ديروزي نه
امروزي نه فردايي
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بي فرجام
خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران كه آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هر جا هر كه را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست اين ننامردم صدرنگ
بسپاريد
كه كام از يكديگر گيرند و خون يكديگر ريزند
درين غوغا فرومانند و غوغا ها برانگيزند
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را فاسانه مي دانيد
چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا از مرگ مي ترسيد
چو آفتاب در آي از درم شراب بنوش
شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش
چراغ ميكده ديوان حافظ است بيا
شبي به خلوت رندان و شعر ناب بنوش
زمانه جام گلاب
ترا گل آب كند
بيا شراب بياميز و با گلاب بنوش
چو گل به چشمه خورشيد رو كن اي دريا
نه تلخ كاسه وارونه حباب بنوش
به گريه گفتمش از بوسه اي دريغ مدار
به خنده گفت كه اين باده را به خواب بنوش
اي همه گلهاي از سرما كبود
خنده هاتان را كه از لب ها ربود
مهر هرگز اين چنين غمگين نتافت
باغ هرگز اين چنين تنها نبود
تاجهاي نازتان بر سر شكست
باد وحشي چنگ زد بر سينه تان
صبح مي خندد خود آرايي كنيد
اشك هاي يخ زده آيينه تان
رنگ عطر آويزتان بر باد رفت
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگها تان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد
روزگاري شام غمگين خزان
خوشتر از صبح بهارم مينمود
اين زمان حال
شما حال من است
اي همه گلهاي از سرما كبود
روزگاري چشم پوشيدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را
اين زمان دور از ملامتهاي ماه
چشم مي بندم كه جويم خواب را
روزگاري يك تبسم يك نگاه
خوشتر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر كه دل بستم دريغ
آتش آغوش او خاموش
بود
روزگاري هستيم را مي نواخت
آفتاب عش شورانگيز من
اين زمان خاموش و خالي مانده است
سينه لز لارزو لبريز من
تاج عشقم عاقبت بر سر شكست
خنده ام را اشك غم از لب ريود
زندگي در لاي رگهايم فسرد
اي همه گلهاي رگهايم فسرد
اي همه گلهاي از سرما كبود
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي ازين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبردار شدي سوخته بودي
افسرد تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي
و ناموس فضيلت
وين هردو شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم و رنج ببين با تو چه ها كرد
دولت رمق و روح ترا از تو جدا كرد
چل سال ترا برده انگشت نما كرد
آنگاه چنين خسته و آزرد ه رها كرد
از مادر بيچاره من ياد كن امروز
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و
دواكرد
جان بر سر اين كار فدا كرد
هان اي پدر پير
كو آن تن و آن روح سلامت
كو آن قد و قامت
فرياد كشد روح تو فرياد ندامت
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت
آن خاطر پر شور كجا رفت
ميراث پدر هم سر اين كارها
رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه در ديده ما رفت
امروز تو ماندي و همين درد روانسوز
نفرين نكند سود به استاد بدآموز
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
هان اي پدر پير
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تماشا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي
علم پدر آموخته ام من
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم اندوخته ام من
اي كودك من مال بيندوز
وان علم كه گفتند مياموز
بگذار كه بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبكبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد
از آن دور از آن قله پر برف
آغوش كند باز همه مهر همه ناز
سيمرغ طلايي پر و بالي است كه چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است
آنجا كه سراپاي تو در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور
است
آنجا كه سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد چون برگ گل ناز است
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم كه نپويم
هر صبح در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم او
همه من من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجود است
درسينه من نيز دلي گرم تر از اوست
او يك سر آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده
جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار كه سرمست و غزلخوان من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
درون معبد هستي
بشر در گوشه محراب خواهش هاي جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهاي هستي سوز
به دستش خوشه پر بار تسبيح تمناهاي رنگارنگ
نگاهي مي كند سوي خدا از آرزو لبريز
به زاري از ته دل يك دلم ميخواست ميگويد
شب و روزش دريغ رفته و ايكاش آينده است
من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است
زمين و آسمانم نورباران است
كبوترهاي رنگين بال خواهش ها
بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند
صفاي معبد هستي
تماشايي است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه ميريزد
جهان در خواب
تنها من در اين معبد در اين محراب
دلم ميخواست بند از پاي جانم باز مي كردند
كه من تا روي بام ابرها پرواز مي كردم
از آنجا با كمند كهكشان تا آستان عرش مي رفتم
در آن درگاه درد خويش را
فرياد ميكردم
كه كاخ صد ستون كبريا لرزد
مگر يك شب ازين شبها ي بي فرجام
ز يك فرياد بي هنگام
به روي پرنيان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم ميخواست دنيا رنگ ديگر بود
خدا با بنده هايش مهربان تر بود
ازين بيچاره مردم ياد مي فرمود
دلم ميخواست زنجيري گران از
بارگاه خويش مي آويخت
كه مظلومان خدا را پاي آن زنجير
ز درد خويشتن آگاه مي كردند
چه شيرين است وقتي بيگناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد
چه شيرين است اما من
دلم ميخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمي بستند و زنجير خدا را برنمي چيدند
دلم ميخواست
دنيا خانه مهر و محبت بود
دلم ميخواست مردم در همه احوال با هم آشتي بودند
طمع در مال يكديگر نمي بستند
مراد خويش را در نامرادي هاي يكديگر نمي جستند
ازين خون ريختن ها فتنه ها پرهيز مي كردند
چو كفتاران خون آشام كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند
چه شيريناست وقتي سينه ها از
م هر آكنده است
چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي در آسمان دهر تابنده است
چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
دلم ميخواست دست مرگ را از دامن اميد ما كوتاه مي كردند
در اين دنياي بي آغاز و بي پايان
در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نميماند
خدا زين تلخكامي هاي بي
هنگام بس ميكرد
نمي گويم پرستوي زمان را در قفس ميكرد
نمي گويم به هر كس عيش و نوش رايگان مي داد
همين ده روز هستي را امان مي داد
دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان ميداد
دام ميخواست عشقم را نمي كشتند
صفاي آرزويم را كه چون خورشيد تابان بود ميديدند
چنين از شاخسار
هستيم آسان نمي چيدند
گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي كردند
به باد نامرادي ها نمي دادند
به صد ياري نمي خواندند
به صد خواري نمي راندند
چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند
دلم ميخواست يك بار دگر او را كنار خويشتن مي ديدم
به ياد اولين ديدار در چشم
سياهش خيره مي ماندم
دلم يك بار ديگر همچو ديدار نخستين پيش پايش دست و پا ميزد
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو ميكرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي كرد
دلم ميخواست دست عشق چون روز نخستين هستي ام را زير و رو ميكرد
دلم ميخواست سقف معبد هستي فرو ميريخت
پليدي ها و زشتي ها به زير خاك ميماندند
بهاري جاودان آغوش وا ميكرد
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا ميكرد
بهشت عشق مي خنديد
به روي آسمان آبي آرام
پرستو هاي مهر و دوستي پرواز ميكردند
به روي بامها ناقوس آزادي صدا ميكرد
مگو اين آرزو خام است
مگو روح بشر
همواره سرگردان و ناكام است
اگر اين كهكشان از هم نمي پاشد
وگر اين آسمان در هم نميريزد
بيا تا ما فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم
به شادي گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
بنشين مرو چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين ببين كه : دختر خورشيد صبحگاه
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
بنشين
مرو هنوز به كامت نديده ام
بنشين مرو هنوز ز كلامي نگفته ايم
بنشين مرو چه غم كه شب از نيمه رفته است
بنشين كه با خيال تو شب ها نخفته ايم
بنشين مرو كه در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مكوش
يكدم كنار دوست نشستن گناه
نيست
بنشين مرو حكايت وقت دگر مگو
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج ازين در چه مي بري
بنشين مرو صفاي تمناي من ببين
امشب چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشين مرو مرو كه نه هنگام رفتن
است
اينك تو رفته اي و من ازره هاي دور
مي بينمت به بستر خود برده اي پناه
مي بينمت نخفته بر آن پرنيان سرد
مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه
درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ
خواب از تو در گريز و تو ازخواب در گريز
ياد منت نشسته بر ابر پريده رنگ
با خويشتن
به خلوت دل مي كني ستيز