من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

درگاه ذوالجلال

۸۰ بازديد

درگاه ذوالجلال

شاعر : آيت الله مكارم شيرازي

شورى فكنده در همه عالم نواى تو
دنيا اسير غم شد و غرق عزاى تو

چشمان دوستان همه ناظر به سوى توست
دلهاى عاشقان همه در كربلاى تو

در هر سراى شراره سوداى عشق تو است
بر هر لبى كنون سخن از نينواى تو

ذرات كائنات ثناخوان لطف توست
در عمق دهر ولوله اى از ولاى تو

آغوش باز كرده شهادت به محضرت
آماده گشته باديه پر بلاى تو

شرمنده گشته است شجاعت ز رزم تو
سرو روان خجل بر قدّ رساى تو

اين فخر بس تو را به شهيدان راه حق
خواهان شود به حشر خدا خونبهاى تو

در گاهواره رسم شفاعت رقم زدى
«فطرس» رهين منت و جُود و سخاى تو

دادى تو آب دشمن غدّار خويش را
قربان عفو و بخشش و مهر و وفاى تو

دارم من اين اميد به درگاه ذوالجلال
گردد تمام هستى «ناصر» فداى تو


عاشورا

۷۶ بازديد

عاشورا

شاعر : كمپاني

هزار حيف نبودم به روز عاشورا
كه يارى تو كنم من بروز عاشورا

ولى تلافى آن مى‏كنم به صبح و مساء
لاندبنك فى كل حال يا جدا

تو كشته گشتى و بس رخنه‏ها به ايمان شد
هزار حيف تنت پايمال اسبان شد

سر منير تو اندر تنور، مهمان شد
لاندبنك فى كل حال يا جدا

افسوس كه عمرى پى اغيار دويديم
از دوست بمانديم و به مطلب نرسيديم

بس سعى نموديم كه به بينيم رخ دوست
جانها به لب آمد، رخ دلدار نديديم

اى حجت حق پرده ز رخسار بر افكن
كه از هجر تو ما پيرهن صبر دريديم

اى دست خدا دست برآور كه ز دشمن
بس ظلم بديديم و بى طعنه شنيديم

شمشير كجت، راست كند قامت دين را
هم قامت ما را كه ز هجر تو خميديم

شاها ز فقيران درت روى مگردان
بر در گهت افتاده به صد گونه اميدى


شمع شهدا

۷۲ بازديد

شمع شهدا

شاعر : عليرضا قزوه

عباسِ علي تشنه و طفلان همه تشنه
فرياد و فغان از ستم قوم دغا، هاي

بازوي حرم، نخل جوانمردي و ايثار
عباس علي، حضرت شمع شهدا، هاي

آتش به سوي خيمه و خرگاه تو مي رفت
از دست ابالفضل چو افتاد لوا، هاي

با ياد جوانمردي عباس و غم تو
خورشيد جدا گريه كند، ماه جدا، هاي

خورشيد نه اين است كه مي چرخد هر روز
خورشيد سري بود جدا شد ز قفا، هاي

مي چرخد و مي چرخد و مي چرخد، گريان
هفتاد قمر گردِ سرِ شمس ضُحي، هاي

خونين شده انگشتري سوّم خاتم
از سوگ سليمان چه خبر، باد صبا!؟ هاي

از داغ علي اصغر محزون، جگرم سوخت
با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، هاي

طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد
از خفتنِ فرياد در آن حنجره ها، هاي

بگذار كه از اكبر داماد بگويم
با خون سر آن كس كه به كف بست حنا، هاي

تنها چه كند با غم شان زينب كبري
رأس شهدا واي، غريو اسرا ، هاي

بر محمل اُشتر سر خود كوبيد، زينب(س)
از درد بكوبم سر خود را به كجا؟ هاي

امشب شب دلتنگي طفلان حسين(ع) است
اين شعله به تن دارد و آن خار به پا، هاي

اين مويه كنان در پي راهي به مدينه ست
آن موي كنان در پي جسم شهدا، هاي

اين پيرهن پاره، تن كيست ؟ خدايا
گشتيم به دنبال سرش در همه جا، هاي

در آينه سر مي كشد اين سر، سر خونين
در باد ورق مي خورد آن زلف رها، هاي

اين حنجر داوودي سرهاي بريده ست
ترتيل شگفتي ست ز سرهاي جدا، هاي

بگذار هم از گريه چراغي بفروزم
بادا كه فروزان بشود شام شما ،هاي...

من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه
كو آب كه سيراب كند زخم مرا، هاي

آتش شده ام اتش نوشان منا، هوي
عنقا شده ام، سوخته جانان منا، هاي

هنگام اذان آمد و در چِك چك شمشير
او حيّ غزا مي زد و من "حيّ علي" هاي

امشب شب شوريدگي، امشب، شب اشك است
شمشير مرا تيز كن از برق دعا، هاي

خون خوردن و لبخند زدن را همه ديديد
گل دادن قنداقه نديديد الا، هاي

با فرق علي(ع) كوفه ي ديروز، چها كرد؟
از كوفه نديديم بجز قحط وفا، هاي

بر حنجره ي تشنه چرا تير سه شعبه؟
كس نيست بپرسد ز شمايان كه چرا ؟ هاي

اين كودك معصوم چه مي خواست ؟ چه مي گفت؟
در چشم شما سنگدلان مُرد حيا، هاي


كربلا و مدينه يكي شدند

۷۴ بازديد

كربلا و مدينه يكي شدند

شاعر : ياسر حوتي

آرام تر بـرو كه تواني نمانده است
تا آخرين نگاه زماني نمانده است

بگذار تا كه سير نگاهت كنم حسيـن!
يك لحظه بعد از تو نشاني نمانده است

مي‌خواستم فداي تو گردم ولي نشد
بعد از شهيد علقمه جاني نمانده است

تو مي روي ... پس كه ؟ عنان گير من شود
وقتي كه هيچ مرد جواني نمانده است

اين گله هاي گرگ نشستند دركمين
تا با خبر شوند شباني نمانده است

**

او رفت و بعد ،شيهه اسبي غريب ؛ . . . ماند
شاخه شكست ؛ رايحه عطر سيب ماند

يك تن به جاي حضرت يوسف به چاه خفت
اما سري ؛ دريغ . . . به روي صليب ماند

از آن همه جمال جميل خدا ؛ فقط
تصوير مات و خاكي شيب الخضيب ماند

ديگر براي بوسه شمشير جا نبود
حتي لبان دختركش بي نصيب ماند

درلابلاي آن همه فرياد و هلهله
تنها صداي مادري آنجا غريب ماند

**

صحرا ميان شعله صدتازيانه سوخت
پروانه هاي كوچكِ در اين ميانه سوخت

تنها نه بال نازك پروانه هاي دشت
گل هاي سرخ روسري دخترانه سوخت

يكباره كربلا و مدينه يكي شدند
پهلو و دست و بازو و هم شانه سوخت


ني نامه

۶۹ بازديد

پخش آنلاين با صداي قيصر امين پور

ني نامه

شاعر : قيصر امين پور

خوشا از دل نم اشكي فشاندن
به آبي آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان ياد كردن
زبان را زخمه فرياد كردن

خوشا از ني، خوشا از سر سرودن
خوشا ني نامه اي ديگر سرودن

نواي ني نوايي آتشين است
بگو از سر بگيرد، دلنشين است

نواي ني، نواي بي نوايي است
هواي ناله هايش، نينوايي است

نواي ني دواي هر دل تنگ
شفاي خواب گل، بيماري سنگ

قلم، تصوير جانگاهي است از ني
علم، تمثيل كوتاهي است از ني

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط ني رقم زد

دل ني ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است ني را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در انديشه ي ني
كه اينسان شد پريشان بيشه ي ني؟

سري سرمست شور و بي قراري
چو مجنون در هواي ني سواري

پر از عشق نيستان سينه ي او
غم غربت، غم ديرينه ي او

غم ني بند بند پيكر اوست
هواي آن نيستان در سر اوست

دلش را با غريبي، آشنايي است
به هم اعضاي او وصل از جدايي است

سرش بر ني، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گرديد، گه دال

ره ني پيچ و خم بسيار دارد
نوايش زير و بم بسيار دارد

سري بر نيزه اي منزل به منزل
به همراهش هزاران كاروان دل

چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
كه با خود باري از سر دارد اشتر؟

گران باري به محمل بود بر ني
نه از سر، باري از دل بود بر ني

چو از جان پيش پاي عشق سر داد
سرش بر ني، نواي عشق سر داد

به روي نيزه و شيرين زباني!
عجب نبود ز ني شكر فشاني

اگر ني پرده اي ديگر بخواند
نيستان را به آتش ميكشاند

سزد گر چشم ها در خون نشيند
چو دريا را به روي نيزه بيند

شگفتا بي سر و ساماني عشق!
به روي نيزه سرگرداني عشق!

ز دست عشق عالم در هياهوست
تمام فتنه ها زير سر اوست


حروف مقطعه

۷۸ بازديد

حروف مقطعه

شاعر : يوسف رحيمي

در اين غروب غريبي ببين كواكب را
به نيزه ها سر زخميّ نجم ثاقب را

بخوان به لحن حروف مقطعه امشب
حديث غربت زينب، بخوان مصائب را

چرا عزيز دلم «هَل أتَي» نمي خواني
ببار جرعه اي از كوثر مناقب را

بخوان «وَلِيُّكُمُ الله» را پناه حرم
بگو حكايت اين مردمان غاصب را

براي تسليت خاطر «ذَوِي القُربَي»
ز تازيانه و سيلي ببين مواهب را

بخوان «لِيُذهِبَ عَنكُم» شكوه غيرت من
كه دور سازي از اين كاروان اجانب را

مسيح خستة من ندبة أنا العطشان
به خون نشانده دل بيقرار راهب را

لب مقدس قرآن و خيزران بوسه!
و «أم حَسِبتَ» بخوان اين همه عجائب را

بيا شبي به خرابه بياوري با خود
براي دختركت ليلةُ الرغائب را

هنوز بر لب تو بغض «أيَّ مُنقَلبٍ»
به انتظار نشسته غريب غائب را


نزديك مغرب است

۷۴ بازديد

نزديك مغرب است

شاعر : علي اكبر لطيفيان

نزديك مغرب است خدايا چه مي شود؟
كشتي شكست خورده دريا چه مي شود؟

از لاله هاي خون جراحات زخم عشق
مقتل ز عمق فاجعه درياچه مي شود

با چكمه هاي بند نبسته رسيده شمر
با زخمهاي سينه بابا چه مي شود

قاتل ز بس بريد از نفس فتاد
اي سر بريده بعد تو با ما چه مي شود

نزديك مغرب است چه باد مخالفي
نزديك مغرب است ندا داد هاتفي :

اي كشته فتاده به صحرا حسين من
اي ميوه رسيده زهرا حسين من

آن كهنه پيرهن كه خودم بافتم چه شد
اي باني قيامت كبرا حسين من

يادش به خير شانه زدن هاي موي تو
اي صاحب شفاعت عظما حسين من

چشمت زدند عاقبت اين هرزه چشم
قرباني حسادت دنيا حسين من

مغرب شد و گذشت وَ حالا شب آمده
بعد از تمام حادثه ها زينب آمده

زينب رسيد و خاطره ها را مرور كرد
از بين نيزه هاي شكسته عبور كرد

آهي كشيد و گفت «أأنت اخي»حسين
اينجا گريز روضه ي ما جفت و جور كرد

بشنيد يا «اخي اليً»صبور باش
دل را به امر حنجر پاره صبور كرد

در آخرين دقايق گودال قتلگاه
هر نيزه اي به گونه اي عرض حضور كرد

قلب ز شعله دلخورش آتش گرفته است
ناگاه ديد چادرش آتش گرفته است


نه ، خداحافظي مكن

۶۳ بازديد

نه ، خداحافظي مكن

شاعر : علي اكبر لطيفيان

باطن ترين من، نه خدا حافظي مكن
هرچند ظاهراً، نه خدا حافظي مكن

من نيمه توأم جلويت ايستاده ام
با نيمِ خويشتن، نه خدا حافظي مكن

يك اهل بيت را ته گودال ميبري
اي خمس پنج تن، نه خدا حافظي مكن

اصلاً بدون من سفري رفته اي ؟ بگو ...
...حالا بدون من، نه خدا حافظي مكن

پس حرف مي‌زني كه خداحافظي كني
اينگونه نه نزن، نه خدا حافظي مكن

شايد كسي نبُرد خدا را چه ديدي
با كهنه پيرهن، نه خدا حافظي مكن

اين سمت عزيز، محترم، با كفن ، ولي
آن سمت بي كفن، نه خدا حافظي مكن

بعد از تو چند مرد به دنبال چند زن
بعد از تو چند زن.... نه خدا حافظي مكن


قرآن بخوان

۷۱ بازديد

قرآن بخوان

شاعر : سيده فاطمه نوري

خواهم نشست آينه سان در برابرت
تا بنگرم به چشم علي رزم آخرت

اي آفتاب بر سر سرنيزه ها بتاب
قرآن بخوان براي تسلاي خواهرت

دشمن كه حمله كرد به خيمه به خنده گفت:
زينب كجاست سيد و سالار و سرورت؟

اينك به سوي خيمه ما مي كنند رو
آن اسب هاي رد شده از روي پيكرت

با شعله هاي آتش و با تازيانه ها
تا تسليت دهند به غمهاي دخترت

گويا نشسته مادرم اندر بهشت خلد
آغوش خود گشوده بر آن جسم بي سرت

بابا به اشك بر سر كوثر نشسته است
سيراب كرده حنجر خونين اصغرت

در قتلگاه بر سر دامن گرفته بود
آن جسم زخم خورده و مظلوم، مادرت

مي خواستم بيايم و از زير نيزه ها
پيدا كنم تو را و دهم جان در برت

ناگه سه ساله دختركي گريه كرد و گفت
عمه بيا كه سوخت دلم سوخت دخترت

آتش گرفته بود به دامان بچه ها
آتش به جان ساقه گلهاي پرپرت

آبي نبود تا كنم آتش خموش و ليك
با اشك چشم كردم و با ياد كوثرت

دشمن به سويم آمده با تازيانه اش
من مي روم به شام به همراهي سرت

اي كاش يابم فرصتي از تازيانه ها
تا بنگرم دوباره به لبخند آخرت

قرآن بخوان كه وقت سفر ياريم كني
جانم فداي صوت خوش و خون حنجرت...


خدا رحم كند

۶۹ بازديد

خدا رحم كند

شاعر : كاظم بهمني

لحظه ي وصل رسيده ست خدا رحم كند
نفس روضه بريده ست خدا رحم كند

تويي آن شاپركِ ناز كه بين راهت
دشمنت تار ،تنيده ست خدا رحم كند

ادب و رحم و جوانمردي و اينگونه صفات
دور از اين قومِ دريده ست خدا رحم كند

وسط خطبه ي تو كاش دگر هو نكشند
رنگ عباس پريده ست خدا رحم كند

مادرش داد علي را ببري آب دهي
حرمله نقشه كشيده ست خدا رحم كند

از همين لحظه كه هنگام خداحافظي است
قامت عمه خميده ست خدا رحم كند

از تو آقا چه بگويم كه نرنجد مادر
صحبت از رأس بريده ست خدا رحم كند