كربلا و مدينه يكي شدند
شاعر : ياسر حوتي
آرام تر بـرو كه تواني نمانده است
تا آخرين نگاه زماني نمانده است
بگذار تا كه سير نگاهت كنم حسيـن!
يك لحظه بعد از تو نشاني نمانده است
ميخواستم فداي تو گردم ولي نشد
بعد از شهيد علقمه جاني نمانده است
تو مي روي ... پس كه ؟ عنان گير من شود
وقتي كه هيچ مرد جواني نمانده است
اين گله هاي گرگ نشستند دركمين
تا با خبر شوند شباني نمانده است
**
او رفت و بعد ،شيهه اسبي غريب ؛ . . . ماند
شاخه شكست ؛ رايحه عطر سيب ماند
يك تن به جاي حضرت يوسف به چاه خفت
اما سري ؛ دريغ . . . به روي صليب ماند
از آن همه جمال جميل خدا ؛ فقط
تصوير مات و خاكي شيب الخضيب ماند
ديگر براي بوسه شمشير جا نبود
حتي لبان دختركش بي نصيب ماند
درلابلاي آن همه فرياد و هلهله
تنها صداي مادري آنجا غريب ماند
**
صحرا ميان شعله صدتازيانه سوخت
پروانه هاي كوچكِ در اين ميانه سوخت
تنها نه بال نازك پروانه هاي دشت
گل هاي سرخ روسري دخترانه سوخت
يكباره كربلا و مدينه يكي شدند
پهلو و دست و بازو و هم شانه سوخت