من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بودنت

۳۷ بازديد
 

اي شكست!

كه آن خوب ترين گوهر زيباي اهورايي ات را

 در پس جلوه هاي رنگين و چشمگير اين جهاني

از ياد برده اي!             

غريقي در طوفان تنها مانده است.

آخرين فريادهاي خسته اش را

كه تو را مي خواند- بشنو، بشتاب، او را  رياب.

ان بارقه ي قدسي ات را

از انبوهه اين درخشيدن هايي كه هر چه تندتر مي درخشند،

آن“تو“ي خوب و راستين تو را تاريك تر مي كنند، نجات بخش!

اي همه در “نمودن“ گرفتار!

“بودن“ت؟


غم

۳۳ بازديد
 

چه دشوار شده است دم زدن!

در اين جا كه هر درخت مرا قامت تفنگي است

و…

“صداي هرگاهي غم!

غم!“…


آسمان

۳۳ بازديد
 

آسمان،

كشور سبز آرزوها،

چشمه ي موّاج و زلال نوازش ها، اميدها،و…

انتظار!انتظار!…

سرزمين آزادي،نجات،جايگاه بودن و زيستن،

آغوش خوشبختي،نزهتگه ارواح پاك فرشتگان معصوم،

ميعادگاه انسان هاي خوب،

از ان پس كه از اين زندان خاكيف

با دست هاي مهربان مرگ  نجات يابند!


پيام آشنايي

۳۲ بازديد

 

“رجعت“

شورانگيزترين آرزوي دل هاي خوناكرده به تبعيدگاه است.

نيمي از عمر را در تبعيدگاه سياه به سر كردم و با آن خو نكردم.

با قلعه بانان بيعت نبستم.

تنها و غمگين در خلوت جمعيت خلق مي گردم

و با كَسَم كاري نيست.

و گويي هر چشمي مرا چشم خليفه اي است،

در من آويخته و مرا اميد رهايي نيست.

پيام آشنايي نيست.


اي كشور من

۳۵ بازديد

 

حلّاج شهرم.

كسي نمي داند كه زبانم چيست؟

كه دردم چيست؟

كه عشقم چيست؟

كه دينم چيست؟

كه زندگاني ام چيست؟

كه جنونم چيست؟

كه فغانم چيست؟                                                                                             

كه سكوتم چيست؟

اي دنياي ناشناخته اي كه به تازگي به تو رسيده ام،

تورا پيش از اين نديده ام .

پيش از اين، دور از تو در اقليم ديگري مي زيسته ام.

من از كشور ديگري آمده ام امّا با كوه و دشت تو،

با رودها و درياچه ها و مزارع سرسبز و باغ هاي خّرم و پرندگان رنگين و

زيباي تو، با آسمان و ماه و خورشيد و ستارگان تو آشنايم.

سخت آشنايم.

آن ها نيز با دل من آشنايند.

من همه ي عمر به دنبال تو مي گشتم.

من در روح اجدادم تو را مي جستم.

من آنان را در اين راه مي راندم.

من آن ها را به سوي تو مي كشاندم.

من اكنون كاشف سرزمين تازه اي نيستم.

من وطنم را يافته ام.

من در غربت زادم.

پدرانم همه در غربت زادند و زيستند و مردند،

و هرگز با غربت خو نكردند.

هرگز با مردم سرزمين بيگانه نساختند، دل نبستند.

همواره در حسرت ميهن خويش، سرزمين روح و سرشت و

نژاد خويش بودند.

ياد او را لحظه اي از ياد نبردند

و من نيز با باغ هاي سبز و سرخ سرزمين بيگانه اُنس نبستم.

مرا نفريفتند.

همچنان استوار و صبور، دل به جست وجوي ساليان دراز بستم

و تورا يافتم، تو را اي كشور من!

اي آشيانه ي من، اي كه از آب و گل توست جان و تن من،

اي كه در تو من آرام نخواهم بود،

در دامن مهربان تو آرام نخواهم شد.

در كنار تو پريشاني و غربت و بيگانگي را از ياد خواهم برد.

نمي داني كه چه نيازي به گم شدن دارم،به نيست شدن دارم.

دوست دارم در پيچ و خم دشت هاي ناپيداي تو گم شوم،

در عمق درياهاي اسرارآميز تو غرق شوم،

درقلب صحراهاي خيال انگيز تو محو شوم،

دردهاي كهنم را در زير آسمان تو به فرياد سردهم،

از درونم بيرون ريزم، عقده هاي بي رحم گريه را

كه حلقومم در چنگال هايشان اسير است و به خفقانم آورده است،

در دامان نوازش هاي عزيز تو بگشايم.

اشك هاي بي تابم را

كه عمري در پس پرده ي سياه غرور زنداني بودند،

در كف دست هاي خوب تو رها سازم!


شمع

۳۰ بازديد

 

تا سحر اي شمع بر بالين من                                    امشب از بهر خدا بيدار باش

سايه ي غم ناگهان بر دل نشست                              رحم كن امشب مرا غمخوار باش

كام اميدم به خون آغشته شد                                  تيرهاي غم چنان بر دل نشست

كاندرين درياي مست زندگي                                كشتي اميد من بر گل نشست

آه! اي ياران به فريادم رسيد                                    ورنه مرگ امشب به فريادم رسد

ترسم آن شيرين تر از جانم ز راه                            چون به دام مرگ افتادم رسد

گريه وفرياد بس كن شمع من                                 بر دل ريشم نك ديگر مپاش

 قصّه ي بي تابي دل پيش من                                  بيش ازين ديگر مگو خاموش باش

جز توام اي مونس شب هاي تار                             در جهان ديگر مرا ياري نماند

زآن همه ياران به جز ديدار مرگ                          با كسي امّيد ديداري نماند

همدم من، مونس من، شمع من                              جز تواَم در اين جهان غمخوار كو؟

واندرين صحراي وحشت زاي مرگ                     واي بر من، واي بر من، يار كو؟

اندرين زندان، من امشب، شمع من                         دست خواهم شستن از اين زندگي

تا كه فردا همچو شيران بشكنند                             ملّتم زنجيرهاي بندگي


همان نمي دانم

۳۲ بازديد
 

هيچ بيراهه اي ناشناس در پيش پايم،

مرا به سر منزلي مجهول نمي خواند.

به راه افتادم.

در هيچ منزلي بر سر راه درنگ نكردم.

هيچ دعوتي را نپذيرفتم.

آمور هيچ يك مرا نفريفت كه همه را مي شناختم.

و آمدم و آمدم تا بدين جا رسيدم.

تا“آن“ را يافتم.

همان“نمي دانم چه“ اي را، كه همه ي عمر

مرا بي قرار خويش كرده بود.

همان “نميدانم كه“ اي

كه همه ي چهرها را در نگاهم بيگانه نموده بود.

همان“نمي دانم كجا“يي

كه جهان را در دلم غربتي سياه ساخت.

گفتند بيعت كن! نكردم.

گفتند بخواه! نخواستم

رنجم دادند، اسيرم كردند، بي نامم كردند،

بدنامم كردند، مجروحم كردند تا تسليمم كنند،

و تسليم نشدم.

تا رامم كنند، رام نشدم.

تا بشوم،نشدم.

تا درغربت ماندگار شوم. تا با شب خو كنم.

همان ناشناسي كه دلم را با او آشنا مي يافتم،

نگذاشت تا با اين آشناها كه دلم با آن ها بيگانگي مي كرد، بمانم.


دنياي من

۳۴ بازديد
 

و چه سخت و طولاني بود گذر بر “وادي حيرت“!

مرگي كه يك عمر طول كشيد!

غربت، وطنم بود و آفتاب پدرم، كوير آتش خيز، مادرم.

با سر انگشتان نوازشگر باران اشك روييدم

و با گريه ي ابرهاي اندوهبار، سيراب نوشيدم

و درخاك پربركت و حاصل خيز درد، ريشه بستم

و با رنج پروردم و در انتظار، قد كشيدم.

 تنهايي، خانه ي دلم شد وانزوا بسترش.

و يأس گهواره اش و آرزوي بي اميد، پير قصّه گويش.

و شعر، شير پستان هاي دايه اش و بي كسي، آغوش بخشش.

و عطش، آب خوش گوارش و افسانه، شيريني كامش.

و خيال، حكايتگر معشوقش و اسطوره، تاريخش.

وقصّه ،خاطره ساز آينده اش و كلمات، نوازشگران خوب و مهربانش.

و قلم، جبرئيل پيام آورش و دفتر، ميعادگه محرمش.

و شب، نخلستان خلوت ناليدنش

و دوست داشتن، آموزگارش

و ايمان، مكتبش و قرباني، امتحانش.

و غربت، وطنش و يأس و اميدش

و جدايي، سرود هر سحرش

وفرار، زمزمه ي هر روزش و ورد هر نيم شبش

و رهايي (رستگاري) مذهبش

وصخره و مهتاب، ميعادگهش

و بهشتِ “اوپا“، سرمنزل آرزويش.


دوري

۳۳ بازديد
 

همچون سايه اي كه در رويش مداوم نور رنگ بازد

دشت ها و درياهاي شگفت غيبي پياپي مي رسند

و مرا در دامن خود فرو مي كشند.

و من هربار،

در سينه ي چشم اندازي تازه،

مي ميرم و جان مي گيرم

ومدام در رنج و شوقِ مرگ و حيات بي امان خويشم!

حالتي دارم كه در وهم نمي گنجد.

هر لحظه اين جهان، تابناك تر و بي كرانه تر مي نمايد

و هر لحظه اين جهان، تابناك تر و بي كرانه تر مي نمايد

و هرلحظه دورتر و حقيرتر.

چه روياي پرشكوه و چه حقيت پرجلالي است!

همه ي ذرات اين عالم با ذرات وجود من آشنايند.

نمي دانم چگونه ام؟

هراس و شك و شگفتي،

و لذّت و اضطراب و نياز،

وكنجكاوي و انس و حيرت،

و انتظار و اشتياق.

و بسيار حالت هاي غريبي كه دل هاي نفرين شدگان زمين

و زندانيان آسوده ي زمانه نمي شناسند،

در من به هم آميخته اند

و مرا در سينه ي گدازان اين آفتاب، فرو مي برند.

ومن، گرم لذّتي سرشار،

خود را تسليم اين موج ناپيدايي كرده ام كه شتابان

به دور دست اين دريا مي رود و مرا نيز بي خويشتني برد.

و چه آزاردهنده و ترس آور است دست نوازش يا سرزنشي،

صداي دوست يا دشمني

كه مرا لحظه اي از اين معراج هاي اهورايي

و سير و سفرهاي ماورايي،

به آن دنياي زشت و حقير مي خوانند.

آن جا كه گويي قرن هاست، فرسنگ هاست ازآن دور شده ام.

چقدر از شماها دورم!

چه رنج آور است تجديد خاطره هايي كه از شما دارم!

چه آزادي آسوده اي در خود احساس مي كنم

هرگاه كه مي بينم فراموشتان كرده ام.

هرگز يادم نكنيد!

چه آسودگي و آزادي آرام و پاكي است در دوري از شما!

ديگر نزديكم مياييد!


بهانه

۳۱ بازديد
 

همه ي طبقات آسمان ها را عروج كردم و هيچ نيافتم.

بر همه ي درياهاي غيب گذشتم و از هر كدام مشتي برگرفتم.

همه ي چشمه سارهاي بهشت عّدن را سر كشيدم.

از همه ي جرعه ها نوشيدم.

چهره ام را در زير همه ي باران هاي بهارين ملكوت گرفتم

و قطره هايي را مزه كردم.

ازآب غديرهاي بلوريني

كه در دل كوه ها و سينه ي دشت هاي بي كرانه ي ماورءا، پراكنده بود

چشيدم،

اما زلالي هر كدام را كه مي ديدم،

خوش گواري هر كدام را كه مي چشيدم،

به اميد زلال تر و به هواي خوش گوارتر،

به سوي ديگري مي تاختم.