حلّاج شهرم.
كسي نمي داند كه زبانم چيست؟
كه دردم چيست؟
كه عشقم چيست؟
كه دينم چيست؟
كه زندگاني ام چيست؟
كه جنونم چيست؟
كه فغانم چيست؟
كه سكوتم چيست؟
اي دنياي ناشناخته اي كه به تازگي به تو رسيده ام،
تورا پيش از اين نديده ام .
پيش از اين، دور از تو در اقليم ديگري مي زيسته ام.
من از كشور ديگري آمده ام امّا با كوه و دشت تو،
با رودها و درياچه ها و مزارع سرسبز و باغ هاي خّرم و پرندگان رنگين و
زيباي تو، با آسمان و ماه و خورشيد و ستارگان تو آشنايم.
سخت آشنايم.
آن ها نيز با دل من آشنايند.
من همه ي عمر به دنبال تو مي گشتم.
من در روح اجدادم تو را مي جستم.
من آنان را در اين راه مي راندم.
من آن ها را به سوي تو مي كشاندم.
من اكنون كاشف سرزمين تازه اي نيستم.
من وطنم را يافته ام.
من در غربت زادم.
پدرانم همه در غربت زادند و زيستند و مردند،
و هرگز با غربت خو نكردند.
هرگز با مردم سرزمين بيگانه نساختند، دل نبستند.
همواره در حسرت ميهن خويش، سرزمين روح و سرشت و
نژاد خويش بودند.
ياد او را لحظه اي از ياد نبردند
و من نيز با باغ هاي سبز و سرخ سرزمين بيگانه اُنس نبستم.
مرا نفريفتند.
همچنان استوار و صبور، دل به جست وجوي ساليان دراز بستم
و تورا يافتم، تو را اي كشور من!
اي آشيانه ي من، اي كه از آب و گل توست جان و تن من،
اي كه در تو من آرام نخواهم بود،
در دامن مهربان تو آرام نخواهم شد.
در كنار تو پريشاني و غربت و بيگانگي را از ياد خواهم برد.
نمي داني كه چه نيازي به گم شدن دارم،به نيست شدن دارم.
دوست دارم در پيچ و خم دشت هاي ناپيداي تو گم شوم،
در عمق درياهاي اسرارآميز تو غرق شوم،
درقلب صحراهاي خيال انگيز تو محو شوم،
دردهاي كهنم را در زير آسمان تو به فرياد سردهم،
از درونم بيرون ريزم، عقده هاي بي رحم گريه را
كه حلقومم در چنگال هايشان اسير است و به خفقانم آورده است،
در دامان نوازش هاي عزيز تو بگشايم.
اشك هاي بي تابم را
كه عمري در پس پرده ي سياه غرور زنداني بودند،
در كف دست هاي خوب تو رها سازم!