دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۳۱ ۳۳ بازديد
هيچ بيراهه اي ناشناس در پيش پايم،
مرا به سر منزلي مجهول نمي خواند.
به راه افتادم.
در هيچ منزلي بر سر راه درنگ نكردم.
هيچ دعوتي را نپذيرفتم.
آمور هيچ يك مرا نفريفت كه همه را مي شناختم.
و آمدم و آمدم تا بدين جا رسيدم.
تا“آن“ را يافتم.
همان“نمي دانم چه“ اي را، كه همه ي عمر
مرا بي قرار خويش كرده بود.
همان “نميدانم كه“ اي
كه همه ي چهرها را در نگاهم بيگانه نموده بود.
همان“نمي دانم كجا“يي
كه جهان را در دلم غربتي سياه ساخت.
گفتند بيعت كن! نكردم.
گفتند بخواه! نخواستم
رنجم دادند، اسيرم كردند، بي نامم كردند،
بدنامم كردند، مجروحم كردند تا تسليمم كنند،
و تسليم نشدم.
تا رامم كنند، رام نشدم.
تا بشوم،نشدم.
تا درغربت ماندگار شوم. تا با شب خو كنم.
همان ناشناسي كه دلم را با او آشنا مي يافتم،
نگذاشت تا با اين آشناها كه دلم با آن ها بيگانگي مي كرد، بمانم.
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد