من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

به سيمين بهبهاني

۲۷ بازديد
 

چرا نمي گويند

كه آن كشيده سر از شرق

- آن بلند اندام

سياه جامه به تن،

دلبر دلير،

آن شير

نويد روز ده،

- آن شب شكاف با تدبير

ز شاهراه كدامين ديار مي آيد

و نور صبح طراوت

بر اين شب تاريك

چه وقت مي تابد ؟

 

در انتظار اميدم،

در انتظاراميد

طلوع پاك فلق را،

چه وقت آيا من

به چشم - غوطه ورم در سرشك -

خواهم ديد ؟

***

بيا كه ديده من

به جستجوي تو گر از دري شده نوميد

گمان مدار كه هرگز

- دري دگر زده است

سپيده گر نزده سر، بيا بلند اندام

كه از سياهي چشمم

سپيده سر زده است


سپيده

۳۰ بازديد
 

سرود سبز علفها

نسيم سرد سحرگاه

 

صفاي صبح بهاران

ميان برگ درختان

و خاك و نم نم باران

- و عطر پاك خاك

و عطر خاك رها روي شاخه نمناك

و قطره قطره باران بود

به روي گونه من

- خيس بودم از باران -

كه مي شكفت

گل صداقت صبح از ميان نيزاران

تمام باغ و فضا سبز

- دست و دريا سبز

***

در آن دقايق غربت

- ميان بيم و اميد

حرير صبح مرا

لحظه لحظه مي پوشيد

 

در آن تجلي روح

نگاه مي كردم

به آن گذشته دردآلود

به آن گذشته خوش آغاز

به آن گذشته بد فرجام

به قلب سنگي آن مرمر بلند اندام

***

زلال زمزمه از چشمه لبم روييد

صفاي باطن من در ميان زمزمه بود

صداي بارش باران كه نرم مي باريد

و در طراوت هر قطره قطره باران

در آن تلالؤ سبزينه

در علفزاران

فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را

ستايشي كردم

***

رها نسيم سبك سير سبزه زاران بود

زلال زمزمه ها بود و

سپيده بود

و نرم باران بود

سپيده بود و من و ياد با تو بودنها

سپيده چون تو گل تارَكِ بهاران بود


سراب

۲۹ بازديد
 

چه روزهايي خوب

كه در من و تو گل آفتاب مي روييد

 

به شهر شهره شعرو شراب مي رفتيم

به كهكشان پر از آفتاب مي رفتيم

قلندرانه

- گريبان دريده تا دامن

به آستانه « حافظ»

- خراب مي رفتيم

***

و چشمهاي تو با من هميشه مي گفتند :

(( رها شو از تن خاكي

(( از اين خيال كه در خيل خوابها داري

(( مرا به خواب مبين

(( بيا به خانه من،

- خوب من -

به بيداري !))

به اين فسانه شيرين به خواب مي رفتيم

 

و چشمهاي سياهت سكوت مي آموخت .

ز چشمهاي سياهت هميشه مي خواندم

به قدر ريگ بيابان دروغ مي گويي

درون آن برهوت

اين من و تو « ما » مبهوت

فريب خورده به سوي سراب مي رفتيم


به دكتر سيمين دانشور

۳۰ بازديد
 

من آفتاب درخشان و ماه تابان را

بهين طراوت سرسبزي بهاران را

زلال زمزمه روشنان باران را

- درود خواهم گفت

صفاي باغ و چمن

دشت و كوهساران را،

 

و من

- چو ساقه نورسته

باز خواهم ُرست

و در تمامي اشياء پاك تجريدي

وجود گمشده اي را دوباره خواهم جست


تشنه خوبي

۲۹ بازديد
 

به من محبت كن !

كه ابر رحمت اگر در كوير مي باريد

به جاي خار بيابان

- بنفشه مي روئيد

و بوي پونه وحشي به دشت بر مي خاست

 

چرا هراس ؟

چراشك ؟

بيا

كه من

- بي تو

درخت خشك كويرم كه برگ و بارم نيست

اميد بارش باران نو بهارم نيست


زندگينامه رحيم معيني كرمانشاهي

۳۴ بازديد

"براي جستجو در اشعار رحيم معيني كرمانشاهي كليك كنيد"

رحيم معيني كرمانشاهي

رحيم معيني كرمانشاهي در سال 1304 در يك خانواده اصيل در كرمانشاه ديده به جهان گشود . پدرش كريم معيني ، ملقب به سالارمعظم ، مردي شجاع و دلير بود و به واسطۀ رفاقتي كه با نصرت الدّوله فيروز داشت، چندي از طرف وي به حكومت فارس منصوب شد . معيني ابتدا به نقاشي پرداخت ولي با مخالفت خانواده آن را رها كرد . در شهريور 1320 و هم زمان با اشغال نظامي ايران و سقوط رضا شاه فعاليت هاي سياسي خود را آغاز كرد و از طريق نوشتن مقاله هاي تند و صريح مخالفت هاي خود را آشكار ساخت . از جمله فعاليت هاي عمده ي او انتشار روزنامه انقلابي سلحشوران غرب بود كه در پي آن گرفتار زندان و تبعيد شد . بعد از مدتي به تهران باز گشت ، شيوه تازه اي در پيش گرفت و اين بار غزل هايش وسيله نشان دادن خشم و اعتراضش نسبت به اوضاع اجتماعي قرار گرفت . حاصل فعاليت هاي ادبي او كتاب فطرت و مجموعه اي از اشعار است به نام اي شمع ها بسوزيد . استاد معيني كرمانشاهي قبلا عشقي و بعد از مدتي شوقي و سپس اميد و بالاخره معيني را براي تخلص برگزيد .

  اشعار رحيم معيني كرمانشاهي


اشعار رحيم معيني كرمانشاهي

۳۰ بازديد

رحيم معيني كرمانشاهي

لينك ورود به اشعار رحيم معيني كرمانشاهي

رحيم - معيني - كرمانشاهي - رحيم معيني كرمانشاهي - اشعار رحيم معيني كرمانشاهي - اشعاررحيم معيني كرمانشاهي - اشعار معيني كرمانشاهي - اشعار كرمانشاهي - اشعار رحيم كرمانشاهي - وبلاگ رحيم معيني كرمانشاهي - وبلاگ معيني كرمانشاهي - وبلاگ كرمانشاهي - وبلاگ رحيم كرمانشاهي - وبلاگ شعر - وبلاگ شاعر - وبلاگ شعرا - وبلاگ شعر و ادبيات -شعر

لينك ورود به اشعار رحيم معيني كرمانشاهي


درآمد

۲۹ بازديد
 

چگونه باز به ماتم نشست خانه ما

هزار نفرين باد

به دستهاي پليدي

كه سنگ تفرقه افكند در ميانه ما


نفرين

۲۸ بازديد

 

نفرين ابد بر تو ، كه آن ساقي چشمت
دردي كش خمخانه ي تزوير ريا بود
پرورده مريم هم اگر چشم تو مي ديد
عيساي دگر مي شد و غافل ز خدا بود

نفرين ابد بر تو ، كه از پيكر عمرم
نيمي كه روان داشت جدا كردي و رفتي
نفرين ابد بر تو ، كه اين شمع سحر را
در رهگذر باد رها كردي و رفتي

نفرين بستايشگرت از روز ازل باد
كاينگونه ترا غره بزيبايي خود كرد
پوشيده ز خاك ، آينه حسن تو گردد
كاينگونه ترا مست ز شيدايي خود كرد

اين بود وفا داري و ، اين بود محبت؟
اي كاش نخستين سخنت رنگ هوس داشت
اي كاش ، كه در آن محفل دلساده فريبت
بر سر در خود ، مهر و نشاني ز قفس داشت

ديوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهاي تو مي ريخته را ، كز سخن افتي
ديوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گريه كنان آيي و ، در پاي من افتي

ديوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسيار كشيده
تا نقش ترا با همه نيرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بي روح ، بديوار كشيده

تنها بگذارم ، كه در اين سينه دل من
يكچند ، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و ، يك بار بخندد

ساكت بنشين ، تا بگشايم گره از روي
در چهره من ، خستگي از دور هويداست
آسوده گذارم ، كه در اين موج سرشكم
گيسوي بهم ريخته بر دوش تو ، پيداست

من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردي چو تو ، با من ننشيند
بايد تو زمن دور شوي ، تا كه جهاني
اين آتش پنهان شده را ، باز ببيند

مرغ محبت

۳۴ بازديد

 

مرغ محبتم من ، كي آب و دانه خواهم
با من يگانگي كن ، يار يگانه خواهم


شمعي فسرده هستم ، بي عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهي سوز شبانه خواهم


افسانه محبت ، هر چند كس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زين فسانه خواهم


بام و دري نبينم ، تا از قفس گريزم
بال و پري ندارم ، تا آشيانه خواهم


تا هر زمان به شكلي ، رنگي بخود نگيرم
جان و تني رها از ، قيد زمانه خواهم


مي آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بينم
مستي بهانه سازم ، گم كرده خانه خواهم