تنها شاهد ِ اشكهاي بي شمار ِ من اينجاست!
با قامتي بلند
و جارويي كه از هجوم هيچ بادي آشفته نمي شود!
فهميدي كه از كه سخن مي گويم؟
رفتگري كه هميشه لبخند مي زد
و در ازاي ِ زباله هاي سُربي كه به دست داشت،
از ما ماهيانه نمي خواست!
هنوز هم بر همان سكوي سفيد ِ مر مر ايستاده است!
اينجا بوي پرسه هاي پريروز مرا مي دهد!
بوي شعرهاي شبانه!
بوي سكوت و بي صبري...
به ياد داري؟ بي بي ِ باران!
گفتم: تا تو بيايي،
تمام ماشينهايي را كه از كناره ي پارك مي گذرند مي شمرم!
تو گفتي: زمان ِ آمدنم،
از حساب ِ ساعت و تقويم خارج است!
دلم اما آسوده بود!
مي دانستم هر بار كه از كنار ِ چهارچوب ِ چمنها بگذري،
صداي مرا خواهي شنيد:
« - سلام! خورشيدك ِ من! »
حالا هم دلم آسوده است!
مي دانم،
هزار سال هم كه از ترنم ترانه هايم بگذرد،
هر كس اين تنديس ِ صامت ِ جارو به دست را بنگرد،
صبر من و سكوت ِ تو را
به ياد خواهد آورد!
مي دانم!●
مي آيي به اولين سطر ترانه سفر كنيم؟
به هي خنده هاي همان شهريور ِ دور!
به آسمان ِ پرستاره ي تابستان و تشنگي!
به بلوغ بادبادك و بي تابي تكرارّ
به پنجشنبه هاي پاك ِ كوچه گردي...
كوچه نشين و كتاب ساز!
هميشه مرا به اين نام مي خواندي!
مي گفتي شبيه پروانه اي هستم،
كه پيله ي پاره ي كودكي ِ خود را رها نمي كند!
آنروزها، آسمان ِبوسه آبي بود!
آب هم در كاسه ’ سفال صداقتمان،
طعم ديگري داشت!
تو غزلهاي قديمي مرا بيشتر مي پسنديدي!
رديف ِ تمام غزلها،
نام كوچك ِ دختري از تبار گلها بود!
تو بانوي تمام غزلها بودي
و من تنها شاعر ِ شادِ اين حوالي ِ اندوه!
هميشه مي گفتم،
كسي كه براي اولين بار گفت:
«سنگ مُفت و گنجشك مفت»
حتماَ جيك جيك ِ هيچ گنجشك كوچكي را نشنيده بود!
حالا،
سنگ ِ تمام ترانه هاي من مُفت و
گنجشك ِ شاد و شكار ناشدني ِ چشمهاي تو,
آنسوي هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم!●
روزگاري رازِ زيبايي زنبق ها را نمي دانستم!
دستم به دستگيره ي دل سپردن نمي رسيد!
چشم چكامه هايم ضعيف بود!
پس با عينك ِ عشق به آسمان نگاه كردم!
به باغ و بلوغ ِ بوسه و بي حصاري ِ آواز!
به پولك ِ سرخ ماهي تنگ!
به جهره ام در آينه ترك دار!
نگاه كردم و دانستم!
دانستم كه جهان،
كوچكتر از كره در س جغرافي دبستان است!
دانستم كه كليد ِ تمام قفلهاي ناگشوده ي دنيا،
همه اين سالها در جيب من بود و بي خبر بودم!
دانستم كه مي شود با يك چوب كبريت،
خورشيد ِ عظيمي را در آسمان روشن كرد!
دانستم كه گذشتن از گناه ِ روزگار آسان است!
بخشيدن ِ خشم ِ شعله بر پرِ پروانه
و آمرزش ِ زنبورهاي گزنده ي عسل آسان است!
حالا از پس همين عينك به زندگي نگاه مي كنم!
در پس همين عينك چشم به راه تو مي مانم!
در پس ِ همين عينك مي گريم
و روزي،
در پس ِ همين عينك خواهم مرد!
آي!
قاريان ِ خاموش ِ گريه هاي من!
ديگر از دوري ِ دستهاي و ستاره ها زاري نكنيد!
من در تاب و تاب اين ترانه هاي تنهايي،
به جاي تمام شما گريه كرده ام!●
منتظر نباش كه شبي بشنوي،
از اين دلبستگي هاي ساده دل بديده ام!
كه روسري تو را،
در آن جامه دان ِ قديمي جا گذاشته ام!
يا در آسمان،
به ستاره ي ديگري سلام كرده ام!
توقعي از تو ندارم!
اگر دوست نداري،
در همان دامنه دور ِ دريا بمان!
هر جور تو راحتي! بي بي باران!
همين سوسوي تو
از آنسوي پرده دوري،
براي روشن كردن ِ اتاق تنهائيم كافي ست!
من كه اينجا كاري نمي كنم!
فقط, گهكاه
گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت مي كنم!
همين!
اين كار هم كه نور نمي خواهد!
مي دانم كه مثل ِ هميشه،
به اين حرفهاي من مي خندي!
با چالهاي مهربان ِ گونه ات...
حالا، هنوز هم
وقتي به آن روزيهاي زلالمان نزديك مي شوم،
باران مي آيد!
صداي باران را مي شنوي؟●
امروز ، چركنويس ِ پاك ِ يكي از نامه هاي قديمي را
پيدا كردم!
كاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بي دريغ
سنگين بود!
از باران ِ آن همه دريا!
از اشتياق ِ آن همه اشك
چقدر ساده برايت ترانه مي خواندم!
چقدر لبهاي تو
در رعايت ِ تبسم بي ريا بودند!
چقدر جوانه رؤيا
در باغچه ي بيداريمان سبز مي شد!
هنوز هم سرحال كه باشم،
كسي را پيدا مي كنم
و از آن روزهاي بي برگشت برايش مي گويم!
نمي داني مرور ديدادهاي پشتِ سر چه كيفي دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهاي هر دم ِ رؤيا...
هميشه قدمهاي تو را
تا حوالي همان شمشادهاي سبز ِ سر ِ كوچه مي شمردم،
بنعد بر مي گشتم
و به ياد ترانه ي تازه اين مي افتادم!
حالا، بعضي از آن ترانه ها،
ديگر همسن و سال ِ سفر كردن ِ تواند!
مي بيني؟ عزيز!
برگِ تانخورده ِ آن چركنويس قديمي,
دوباره از شكستن ِ شيشه ي پر اشك ِ بغش ِ من تر شد!
مي بيني! ●
سالها رو در روي رؤيا و رايانه زمزمه كردم
و كسي صداي مرا نشنيد!
تنها چند سايه ي سر براه،
همسايه ي صداي من بودند!
گفتم: دوستي و دشمني را با يك دال ننويسيد!
گفتم: كتاب ِ تربيت ِ شگ و تربيت ِ كودك را
در يك قفسه نگذاريد!
گفتم: دهاتي حرف ِ بدي نيست!
گفتم : تمام اين سالها
صادق و سهراب برادر بودند
مي شود صداي پاي آب را،
اتز پس ِ پرچين ِ نيلوفر پوش بوف كور شنيد!
هرگز حرفهاي قشنگ نگفتم!
نگفتم: چرا در قفس همسايه ها كركس نيست!
كبوتر و كركس را در آسمان مي خواستم!
گفتم: قفسها را بشكنيد
و با نرده هاي نازكش قاب ِ عكس بسازيد!
و جواب ِ اين همه حرف،
سنگ و ريسه و دشنام بود!
ولي، اين خط! اين نشان!
يك روز دري به تخته مي خورد!
باد قاصدكي مي آورد،
كه عطر ِ آفتاب و آرزوهاي مرا مي دهد!
اين خط ! اين نشان!
يك روز همه دهاتي مي شويم،
سقفهاي سيمان و سنگ را رها مي كنيم
و كنار ِ سادگي چادر مي زنيم!
اين خط ّ اين نشانّ
يك روز دبستان بي تركه و ستاره بي هراس مي شودّ
كبوترها و كركس ها،
در لوله هاي خالي توپ تخم مي گذارند
و جهان از صداي ترقه خالي مي شود!
يك روز خورشيد پايين مي آيد،
گونه زمين را مي بوسد
و آسمان ِ آرزوهاي من،
آبي مي شود!
باور نمي كني؟
اين خط!
اين نشان! ●
چه روزهاي زلالي بود!
هميشه يكي از ما چشم مي گذاشت،
تا بي نهايت ِ بوسه مي شمرد
و ديگري
در حول و حوش ِ شهامت ِ سايه ها پنهام مي شد!
ساده ساده پيدايم مي كيدي! پونه پنهان نشين من!
پس چرا در سكوت اين مغازه پيدايم نمي كني؟
بيا و سرزده برگزد!
بگو: «-سك سك! مسافر ساده سرودنها!»
من هم قوطي ِ قرصهايم را در جوي روبروي مغازه مي اندازم!
قلمم را،
چركنويس هاي تمام ترانه هاي تنهايي را!
بعد شانه شعر را مي بوسم!
مي گويم: «-خداحافظ! واژگان نمناك كوچه و باران!
آخر فرشته فراموشكار ِ من برگشت!»
پياده راه مي افتيم!
از دره گرگها،
تا كوچه دومين پرنده تنها
راه دوري نيست!
كنج دنج كوچه مي نشينيم!
من برايت از تراكم تنهايي اين سالها مي گويم
و تو برايم از حضور ِ دوباره بوسه!
ديگر «كبوتر باز برده» صدايت نمي زنم!
بر ديوار ِ بلند كوچه مي نويسم,
«كبوتر با كبوتر، باز با باز»
باور ميكنم كه عاقبت ِ علاقه به خير است!
كف ِ دست ِ راستم را نشان فالگير ِ پير پُل گيشا مي دهم،
تا ببيند كه خط ِ عمرم قد كشيده است
و ديگر مرا از نزديكي نزول نفسهايم نترساند!
آنوقت، ما مي مانيم و تعبير ِ اين همه رؤيا!
ما مي مانيم و برآوردِ اين همه آرزو!
ما مي مانيم و آغوش ِ امن علاقه...
بيا و سرزده برگرد!
بي بي ِ بازيگوش ِ من!●
نمي دانم چرا همه مي خواهند،
طناب ِ اميدم را
از بام آمدنت ببرند!
مي گويند،
بايد تو مي رفتي تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تكلم اين هشمه ترانه را،
تقدير مي نامند!
حالا مدتي ست كه مي دانم،
اكثر اين چله نشين ها چزند مي گويند!
آخر از كجاي كجاوه ي كج كوك جهان كم مي آيد،
اگر تو از راه دور ِ دريا برگردي؟
آنوقت ديگر شاعر بودنم چه اهميتي دارد؟
همين نگاه نمناك
همين قلب ِ بي قرار
جاي هزار غزل عاشقانه را مي گيرد !
مي رويم بالاي بام ِ بوسه مي نشينيم
و ترانه به هم تعارف مي كنيم!
در باران زير سايه ي هم پناه مي گيريم!
تازه مي شود بالاي تمام ِ ابرهاي باراني نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره به روسري ِ زردت مي چسبانم،
تا ستاره شناسان
كهكشان ِ ديگري را در آسمان كشف كنند!
به چي مي خندي؟
يادت هست كه هميشه،
از خنديدن ِ ديگران
بر چكامه هاي پُر «چرا» يم دلگير مي شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فداي يك تبسمت! خاتون!
حالا براي همه مي نويسم كه آمدي
و سبزه ي صدايت در گلدان ِ سكوتم سبز شد!
مي نويسم كه دستهاس سرد ِ مرا،
در زمهريرِ اين همه تازيانه گرفتي!
مي نويسم كه...
بيدار شو دل ِ رؤيا باف!
بيدار شو!●
رهايم كردي و رهايت نكردم!
گفتم حرف ِ دل يكي ستّ
هفتصدمين پادشاه راهم اگر به خواب ببيني،
كنار ِ كوچه ي بغض و بيداري
منتظرت خواهم ماند!
چشمهايم را بر پوزخند ِ اين آن بستم
و چهره ي تو را ديدم!
گوشهايم را بر زخم زبان اين آن بستم
و صداي تو را شنيدم!
دلم روشن بود كه يك روز،
از زواياي گريه هايم ظهور مي كني!
حالا هام،
از ديدن ِ اين دو سه موي سفيد آينه تعجب نمي كنم!
قفط كمي نگران مي شوم!
مي ترسم روزي در آينه،
تنها دو سه موي سياه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشي!
تنها از همين مي ترسم!●
هميشه حواسم به بي صبري اين دل ساده بود!
نه وقتي براي رج زدن روزهاي رد شده داشتم،
نه حتا فرصتي
كه دمي نگاهي به عقربه ثانيه شمار ساعت بيندازم!
با آرزوهاي آنور ِ ديوار زندگي كردم!
با خوابهاي برباد رفته!
منتظر بودم روزي بيايد،
كه همه در خيابان به يكديگر سلام كنند،
چراغ ِ تمام چهار راهها سبز مي شود
و همسايه ها،
خواب ِ پرايد ِ سفيد و موبايل بدون ِ قسط
و كابوس ِ چك برگشتي نبينند!
چاقو تيز كن ها بادكنك بفروشند
و سر و كله تو
از آنسوي سايه سار فانوسها پيدا شود!
هنوز هم منتظرم!
از گريه هاي مكررم خجالت نمي كشم!
سكوت بيمارستان ِ بيداري را رعايت نمي كنم!
كاري به حرف و حديث اين و آن ندارم!
دِكارت هم هر چه مي خواهد بگويد!
من خواب مي بينم،
پس هستم! ●