من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

زندگينامه يغما گلرويي

۳۰ بازديد

"براي جستجو در اشعار يغما گلرويي كليك كنيد"

يغما گلرويي

يغما گلرويي روز 6 مرداد 1354 در بيمارستان مهر شهرستان اروميه متولد شد . مادرش نسرين آقاخاني ، پدرش هوشنگ گلرويي و خواهري بزرگ تر از خود به نام يلدا داشت . وقتي كه يك ساله بود ، خانواده به تهران نقل مكان كرد . دوران دبستان را در دبستان محمد باقر صدر و دوره‌ي راهنمايي را در مدرسه طالقاني گذراند . دوران دبيرستان را در مدرسه مطهري گذراند . سال دوم دبيرستان به خاطر درگيري با ناظم مدرسه دو سال از تحصيل محروم شد . از آن سال ها شعر و شاعري را آغاز كرد و در يك دبيرستان شبانه شروع به تحصيل كرد . در آن سال ها بدليل ديوارنويسي به مدت چند هفته دستگير شد و تا شش ماه اجازه خروج از تهران را نداشت . در سال 1375 نخستين مجموعه شعر خود را به نام بمان ! نماند منتشر كرد . نخستين ترانه هاي خود را با خوانندگي حميد طالب زاده ضبط كرد . سال 1378 دومين مجموعه شعر خود را با نام مگر تو با ما بودي را منتشر كرد . در اين سال شعر بلند قصه باغ پسته را سرود . او در حال حاضر به فعاليت هاي خود در عرصه شاعري ، ترانه نويسي و مترجمي ادامه مي دهد .

  اشعار يغما گلرويي


خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود

۲۹ بازديد
 

دانلود فايل صوتي غزل ( 304 كيلوبايت )

خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود
به هر درش كه بخوانند بي‌خبر نرود
طمع در آن لب شيرين نكردنم اولي
ولي چگونه مگس از پي شكر نرود
سواد ديده غمديده‌ام به اشك مشوي
كه نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوي خود دريغ مدار
چرا كه بي سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايي
كه هيچ كار ز پيشت بدين هنر نرود
مكن به چشم حقارت نگاه در من مست
كه آبروي شريعت بدين قدر نرود
من گدا هوس سروقامتي دارم
كه دست در كمرش جز به سيم و زر نرود
تو كز مكارم اخلاق عالمي دگري
وفاي عهد من از خاطرت به درنرود
سياه نامه‌تر از خود كسي نمي‌بينم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر كه باز سفيد
چو باشه در پي هر صيد مختصر نرود
بيار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن كه ز مجلس سخن به درنرود


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

۳۰ بازديد
 

دانلود فايل صوتي غزل ( 193 كيلوبايت )

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفاي فلك و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد و از سر پيمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسكين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت
كه اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پي خوبان دل من معذور است
درد دارد چه كند كز پي درمان نرود
هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پي ايشان نرود


يك قصه كوتاه به جاي مقدمه

۲۸ بازديد
 

تموم كارگرا دور تا دور قفس� پيرترين مرغ مرغداري جمع شده بودنُ تماشاش مي‌كردن! هيچكدومشون تا حالا همچين چيزي نديده بود!� اون مرغ بزرگ مُدام كاكلشُ مثِ� يه پرچم قرمز تو هوا تكون مي‌دادُ محكم خودشُ به نرده‌هاي قفس مي‌كوبيد! پراي سفيدش عينهو برف از لاي نرده‌هاي قفس مي‌ريختن بيرون! مرغاي ديگه‌يي كه قفساشون كنار قفس اون رديف شده بود سرشونُ از لاي نرده‌ها آورده بودن بيرونُ تُند تُند پلك مي‌زدن! صداي قُدقُدشون تو سالن دنگال مرغداري مي‌پيچيدُ با صداي قرقره‌يي كه تسمه‌هاي حمل مرغُ به طرف تيغاي سَر بُري مي‌بُرد قاطي مي‌شُد! يهو چشماي وغ زده‌ي پيرترين مرغ ثابت موندُ تكوني به خودش دادُ يه تخم مرغ شكسته كه زرده وُ سفيده‌‌ش قاطي شده بود رُ از ماتحتش بيرون داد!
كارگرا نگاهي به هم انداختنُ چن‌تاشون زدن زير خنده! مرغ‌ پير ديگه از تبُ تاب اُفتاد! يكي از كاگرا رو به سركارگر كردُ گفت:
((ـ هر روز صُب كارش همينه!))
سركارگر با انگشت اشاره‌ش� قطره‌ي عرقي رُ كه داشت از كنار شقيقه‌ش پايين مي‌اومد پاك كردُ پنداري با خودش گفت:
((ـ چرا تُخماشُ مي‌شكنه؟ اين ديگه چه‌جور مرضيه؟))
كارگره گفت:
((ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مريض كه تخم نمي‌كنه… شايد ديوونه شده!))
سركارگر گفت:
((ـ مرغ عقلش كجا بود كه ديوونه بشه؟ ))
كارگره دراومد كه:
((ـ اين همه فكر نداره! فردا ساعت تيغ كه شُد، بزنينش به همين تسمه تا خلاص شه!))
سركارگر گفت:
((ـ‌ آخه اين پيرترين مرغ مرغداريه! حتا قبل كه من بيام اين مرغداري اون اين‌جا بوده! حالا نمي‌شه به همين راحتي خلاصش كرد!))
كارگره گفت:
((ـ مرغي كه تخم نمي‌ذاره دونه بهش حرومه! تازه شايد مرضش به اوناي ديگه هم سرايت كنه! نگا كنين چه جوري همه‌شون رفتن تو نخش!))
سرگارگر نگاهي به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفيد كه مدام پلك مي‌زدن داشتن اونُ نگاه مي‌كردن! كاكلاشون مث شقايقاي قرمز تو هوا مي‌لرزيد! سركارگر رو كرد به كارگره وُ گفت:
((ـ ساعت تيغ ، بزنينش به تسمه! الانم همه برن سر كارشون!))�
كارگرا رفتن سركارشون! مرغا هم يكي يكي سرشونُ تو قفساشون كشيدنُ شروع كردن به تُك زدن غذاي هميشه‌گي‌! اونا به طعم اين غذا عادت كرده بودنُ حتّا دوسش داشتن! عادت كرده بودن كه تموم عمرشونُ تو قفس بگذروننُ از يه طرف غذا بخورنُ از يه طرف تُخم بذارن! مي‌دونستن اگه يه روز از تخم بيفتن، پاشون مي‌ره تو حلقه‌ي اون تسمه‌ها وُ تيغ دستگاه جونشونُ مي‌گيره! اونا فكر مي‌كردن كه زنده‌گي همين غذا خوردنُ تخم گُذاشتنه! ولي پيرترين مرغ مرغداري خيلي چيزاي ديگه مي‌دونست! اون نه مريض بود، نه ديوونه! تو دِه به دنيا اومده بود ، طعم دونه‌هاي طلايي گندمُ چشيده بود! مي‌دونست صداي قشنگ يه خروس يعني چي! معني دويدن بين علفا رُ مي‌فهميد! زيرُ رو كردن خاك خوردن كرماي رُ تجربه كرده بودُ ديگه ذلّه شُده بود از موندن تو اين قفسٌ خوردن اون غذايي كه مزّه‌ي خاك ارّه مي‌داد! خسته شُده بود از� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتن…! مي‌خواس خودشُ خلاص كنه از اون زندون، حتّا اگه خلاصي با مُردن برابر باشه! مي‌دونست حالا حالاها از تُخم نمي‌اُفته، واسه همين به فكر شكستن تُخماش اُفتاده بود!� مي‌خواس براي يه بار هم كه شُده خودش واسه خودش تصميم بگيره! پس با دل خوش، چشماشُ هم گُذاشتُ سرشُ زير بالش فرو بُردُ تا رسيدن ساعتِ تيغ ، دقيقه‌ها رُ يكي يكي شمُرد!


تف پاك كن

۲۸ بازديد
 

بابام‌ كه‌ تعميركاره‌ ،
رو تلويزيونمون‌ يه‌ برف‌ْپاك‌كن‌ كار گذاشته‌
تا تُفاي‌ دَم‌ به‌ دَمِش‌
از رو شيشه‌ شُرّه‌ نَكنن‌ !


زمزمه هاي يك اعدامي

۲۹ بازديد
 

ما رُ ببخشين‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
گمون‌ مي‌كرديم‌ آدمي‌ْزاد آزاد به‌ دُنيا ميادُ
حق‌ِ داره‌ گاهي‌ وقتا كلّه‌ش‌ُ كار بندازه‌ !
گمون‌ مي‌كرديم‌ ، غيرِ قصّه‌هاي‌ مادربزرگ‌
جاي‌ ديگه‌يي‌ هم‌ مي‌شه‌ با ديو جنگيد !
گمون‌ مي‌كرديم‌ ،
هيچ‌كس‌ اون‌ پرنده‌ي‌ زيتون‌ به‌ منقارُ شكار نمي‌كنه‌ !
گمون‌ مي‌كرديم‌ آدميم‌ُ اين‌ اشتباه‌ِ بزرگي‌ بود...

ما رُ ببخشين‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
نبايد از سنگيني‌ چكمه‌هاتون‌ گِله‌ مي‌كرديم‌ !
خُب‌ آدم‌ شونه‌ داره‌ واسه‌ همين‌ چكمه‌ها ديگه‌ ! مگه‌ غيرِ اينه‌؟
تازه‌ نه‌ مگه‌ دستامون‌ُ واسه‌ اين‌ داريم‌ كه‌
قُل‌ُ زنجيرا تو گوشه‌ي‌ سلّولاي‌ نَمور زنگ‌ نزنن‌؟
نه‌ مگه‌ سينه‌ي‌ آدما جون‌ مي‌ده‌ واسه‌ اين‌ كه‌
سربازا ماشه‌ي‌ تُفنگاشون‌ُ رو بِهِشون‌ بِچِكونن‌؟

پَس‌ از چي‌ِ اين‌ دوتا آدم‌
كه‌ به‌ تيركاي‌ چپ‌ُ راستم‌ بَستين‌ ،
مُدام‌ نعره‌ مي‌زنن‌: زنده‌باد آزادي‌ ؟
اصلاً آزادي‌ چيه‌؟ آقاي‌ ديكتاتور؟
كي‌ همچي‌ تُخم‌ِ لَقّي‌ُ كاشته‌ تو دهن‌ِ آدمي‌ْزاد؟
پَس‌ اين‌ همه‌ زندون‌ُ باطوم‌ُ تُفنگ‌ُ واسه‌ چي‌ ساختن‌؟
كه‌ آدما وِل‌ وِل‌ بگردن‌ُ هَرجور خواستن‌ فكر كنن‌؟
كه‌ تموم‌ِ شكنجه‌گرا بِرَن‌ سُماق‌ بِمِكن‌؟
خُدا نياره‌ اون‌ روزُ ! آقاي‌ ديكتاتور !
ديگه‌ سنگ‌ رو سنگ‌ِ دنيا بَند نمي‌شه‌ ! مي‌شه‌؟
معلومه‌ كه‌ نمي‌شه‌ !
نمي‌خوام‌ حتّا به‌ همچين‌ روزي‌ فكر كنم‌...

پس‌ اين‌ سربازاي‌ نازنين‌ كجا موندن‌؟
چرا نميان‌ كارُ تموم‌ كنن‌؟
يه‌ ساعته‌ هَر سه‌مون‌ُ بستن‌ به‌ تيرك‌ُ رفتن‌ ناشتايي‌ !
نوش‌ِ جونشون‌ !
نوش‌ِ جونشون‌ امّا صداي‌ اين‌ دوتا ديوونه‌ كلافه‌م‌ كرده‌ !
دارن‌ يه‌ آواز درباره‌ي‌ برابري‌ مي‌خونن‌ !
درباره‌ي‌ كارگرا وُ كشاورزا !
چه‌ حرفايي‌ كه‌ تو آوازشون‌ نمي‌زن‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
مي‌گن‌ ارباب‌ بايس‌ زمينش‌ُ
بين‌ِ رعيت‌ قسمت‌ كنن‌ !
چه‌ مزخرفاتي‌ !
زبونم‌ لال‌ اگه‌ محصول‌ِ زميني‌ كه‌ آدم‌ بذرش‌ُ كاشته‌
مال‌ِ خودش‌ باشه‌ ،
پَس‌ اون‌ وَخ‌ اربابا چي‌كاره‌اَن‌؟
اگه‌ اربابي‌ نباشه‌ ،
كي‌ خون‌ِ رعيت‌ُ تو شيشه‌ كنه‌؟
كي‌ دختراي‌ دِه‌ُ تو شب‌ِ عروسي‌شون‌ صاحب‌ بشه‌؟
بدون‌ِ ارباب‌ زميني‌ ديگه‌ نيس‌ كه‌ محصول‌ بده‌ !
اگه‌ شلّاق‌ِ اربابا نباشه‌ كه‌
تو دهات‌ سنگ‌ رو سنگ‌ بَند نمي‌شه‌ ! مي‌شه‌؟
معلومه‌ كه‌ نمي‌شه‌ !

اصلاً اين‌ زمونه‌ هَر كي‌ هَر كي‌ شُده‌ !
جوونا تا كتاب‌ مي‌خونن‌ ،
مي‌خوان‌ زيرُرو كنن‌ دُنيا رُ !
كتاب‌ چيزِ خونه‌آتيش‌زنيه‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
ما هَم‌ سياه‌ِ يه‌ كتاب‌ِ كوفتي‌ شُديم‌ !
يه‌ كتاب‌ِ قرمز ،
كه‌ عكس‌ِ يه‌ پيرِمَردِ ريش‌ سفيدِ تُپُل‌ رو جِلدِش‌ بود !
اِسمش‌ تو خاطرم‌ نيست‌ !
يكي‌ از همين‌ جوونا با خودش‌ آوُرده‌ بود كارخونه‌ وُ
حرفاي‌ شيش‌ مَن‌ يه‌ غازي‌ مي‌زَد ،
درباره‌ي‌ اين‌ كه‌ كارگرا بايس‌ تو سودِ كارخونه‌ شِريك‌ بشن‌ !
...نه‌ ! چِريك‌ نه‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
گفتم‌ شِريك‌ !
مي‌دونم‌ شُما از كلمه‌ي‌ چِريك‌ متنفّرين‌ !
منم‌ اين‌ كلمه‌ي‌ لاكردارُ بارِ اوّل‌ تو كارخونه‌ شنيدم‌ !
كي‌ گمون‌ مي‌كرد قاطي‌ِ چريكا بِشم‌؟
من‌ رُ ببخشين‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
مي‌دونم‌ شُما فقط‌ چريكاي‌ تيربارون‌ شُده‌ رُ دوس‌ دارين‌...

آها ! سربازا دارن‌ مي‌رِسن‌ !
قربون‌ِ قدماشون‌ بِرَم‌ !
دارن‌ به‌ خط‌ مي‌شن‌ تا كارُ تموم‌ كنن‌ !
اين‌ دوتا كه‌ كنارِ منن‌ دارن‌ رو به‌ جوخه‌ داد مي‌زنن‌:
عدالت‌ ! عدالت‌ ! عدالت‌...
عدالت‌ ديگه‌ چه‌ كوفتيه‌؟ آقاي‌ ديكتاتور !
هااا ! منظورشون‌ همون‌ فرشته‌ي‌ چاقوكشي‌ِ
كه‌ دائم‌ يه‌ ترازو دستشه‌؟
همون‌ كه‌ مث‌ِ زندونيا يه‌ چِش‌ْبند داره‌؟
چِش‌ْبندش‌ مث‌ِ چِش‌ْبَندي‌ِ كه‌ تو زندون‌ به‌ چش‌ِ ما مي‌زَدَن‌ !
مي‌دونم‌ شُما چِش‌ِ اون‌ُ بستين‌ُ
ميخش‌ كردين‌ به‌ ديوارِ دادگاهتون‌ !
همون‌ دادگاهي‌ كه‌ حكم‌ِ اعدام‌ِ ما رُ توش‌ مُهر كردن‌ !
آخ‌ ! كه‌ چه‌ چيزِ كلَكيه‌ اين‌ ترازو ، اين‌ عدالت‌...
تا اون‌جا كه‌ من‌ ياد گرفتم‌ ،
يه‌ كيلو طلا از يه‌ كيلو گندم‌ سنگين‌تَره‌ !
خيلي‌ سنگين‌تَر...

سربازاي‌ دلاورُ باش‌ !
زانو زَدَن‌ُ ما رُ نشون‌ كردن‌ !
يه‌ فرمونده‌ كه‌ پرنده‌ها كلّي‌ فضله‌ رو شونه‌هاش‌ انداختن‌ ،
كنارشون‌ وايساده‌ وُ دستش‌ُ بُرده‌ بالا !
ما رُ ببخشين‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
اين‌ دوتا احمقم‌ ببخشين‌
كه‌ به‌ شُما بَدُ بي‌راه‌ مي‌گن‌ !
ما عَوَضي‌ فكر مي‌كرديم‌ ،
حق‌ داريم‌ واسه‌ خودمون‌ تصميم‌ بگيريم‌ !
عَوَضي‌ فكر مي‌كرديم‌ حَق‌ داريم‌ نفس‌ بكشيم‌ !
هيشكي‌ بي‌اجازه‌ي‌ شُما هيچ‌ حقّي‌ نداره‌ !
اصلاً اوّل‌ شُما ، دوّم‌ خُدا ! آقاي‌ ديكتاتور !
حالاشَم‌ شرمنده‌ايم‌ كه‌ دوازده‌تا از فشنگاتون‌ ،
قرارِ صرف‌ِ نفله‌ كردن‌ِ ما بشه‌ !
كاش‌ مي‌گفتين‌ دارِمون‌ بزنن‌ !
اين‌جوري‌ خَرجتون‌ سَبُك‌تَر مي‌شه‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
حيف‌ِ اون‌ فشنگاي‌ طلايي‌ِ خوش‌ْگِل‌ !
حيف‌ِ اون‌ فشنگا...

حالا فرمونده‌ دستش‌ُ آوُرد پايين‌ُ داد زَد:
آتش‌ !
يه‌ نور از تُك‌ِ تُفنگا تُتُق‌ كشيدُ
يهو تَنَم‌ داغ‌ شُد !
چه‌ حِس‌ِ عجيبي‌ ! آقاي‌ ديكتاتور !
مَمنون‌ كه‌ اين‌ حِس‌ُ بِهِم‌ دادين‌ !
مَمنون‌ كه‌ اجازه‌ دادين‌ ،
گلوله‌ خوردن‌ُ قبل‌ِ مُردن‌ تجربه‌ كنم‌ !
دارَم‌ نَم‌ نَمَك‌ بي‌حِس‌ مي‌شم‌ !
فرمونده‌ تپانچه‌ش‌ُ كشيده‌ داره‌ مياد سُراغم‌ !
شرمنده‌اَم‌ !
شرمنده‌اَم‌ كه‌ با همون‌ گلوله‌ها نَمُردم‌ !
من‌ُ ببخشين‌ !
آقاي‌ ديكتاتور !
اشتباه‌ گمون‌ كرده‌ بودم‌ كه‌ تو يه‌ تخت‌ِ فنري‌ُ
ميون‌ِ ملافه‌هاي‌ تميز مي‌ميرم‌ !
همچي‌ سَگ‌جونم‌ ،
كه‌ بايس‌ با تيرِخلاص‌ خلاصم‌ كنن‌...

خونم‌ُ باش‌ كه‌ رَوون‌ شُده‌ رو كف‌ِ ميدون‌ِ تير !
سايه‌ي‌ فرمونده‌ رو باش‌ رو خونا !
دستش‌ُ باش‌ !
داره‌ با تپانچه‌ مياد بالا !
انگشتش‌ُ باش‌ !
انگار مي‌خواد بچكونه‌ ماشه‌ رُ !

ما رُ ببخشين‌ !
 ببخشين‌ !
 ببخشين‌ !
 آقاي‌ ديكتاتور...


رفيق

۲۸ بازديد
 

براي‌ خسروگُلسُرخي‌

تو نمي‌ميري‌ ! رفيق‌ !
نيگاه‌ به‌ دوازده‌تا گلوله‌يي‌ كه‌ خوردي‌ نكن‌ !
تو نمي‌ميري‌...
بعضيا بعدِ تيربارون‌ شُدن‌اَم‌ نمي‌ميرن‌ !
حالا حالاها زنده‌يي‌ تو دِل‌ِ اين‌ مَردُم‌ !
من‌ از سي‌ سال‌ جلوتَر اومدم‌ كه‌ دارم‌ اين‌ُ بِهِت‌ مي‌گم‌ !
بعدِ گُذشت‌ِ اين‌ همه‌ سال‌ ،�
هنوز دوچرخه‌سواراي‌ پارك‌ِ چيتگر
گاهي‌ مي‌بيننت‌ كه‌ داري‌ بين‌ِ درختا قَدَم‌ مي‌زني‌ !
تو هميشه‌ عاشق‌ِ درختا بودي‌ ! نه‌؟
عاشق‌ِ درختايي‌ كه‌ سَرپا مي‌ميرن‌...

جنگل‌ِ سياهكل‌ تو چشات‌ لونه‌ داشت‌ ! رفيق‌ !
ولي‌ واسه‌ چشات‌ نيس‌ كه‌ هنو زنده‌يي‌ُ اسمت‌ وِردِ زبوناس‌ !
شعراي‌ توپّي‌ مي‌گفتي‌ !
مث‌ِ اون‌ كه‌ مي‌گفت‌: جواديه‌ رُ بايس‌ رو پُل‌ ساخت‌ !
ولي‌ اون‌ شعراي‌ زخمي‌ هم‌ دليل‌ِ زنده‌ موندنت‌ نيستن‌...

تو بين‌ِ همين‌ درختايي‌ كه‌ دوسِشون‌ داشتي‌ ،
چِش‌ تو چِش‌ِ دوازده‌تا ژ ـ 3
ـ كه‌ نشونت‌ كرده‌ بودن‌ ـ وايسادي‌ُ
گُذاشتي‌ سُرب‌ِ فشنگاشون‌ُ تو سينه‌ت‌ خالي‌ كنن‌ !
مي‌دونم‌ خيليا همين‌ ريختي‌ مُردن‌ امّا ،
تو مي‌تونستي‌ با بوسيدن‌ِ دست‌ِ يه‌ آبدزدك‌
خودت‌ُ خلاص‌ كني‌ُ نكردي‌ !
همچين‌ كاري‌ آدم‌ُ زنده‌ نگه‌ مي‌داره‌ ! رفيق‌ !
اين‌ چيزاس‌ كه‌ نمي‌ذاره‌ ،
حتّا بعدِ خوردن‌ِ دوازده‌تا گلوله‌ بميري‌ !


آقاي صاعقه

۳۰ بازديد
 

سيگارِ گيتارت‌ُ آتيش‌ بزن‌ !
خيلي‌ وقت‌ِ تو لَك‌ِ شنيدن‌ِ صداي‌ صاعقه‌اَم‌ !
آوازه‌خونا رفتن‌ تو كارِ پانتوميم‌ !
فكر كردن‌اَم‌ اين‌ روزا از مُد اُفتاده‌ !
خُدام‌ ديگه‌ زورِ سابق‌ُ نداره‌ !
تويي‌ كه‌ مي‌باس‌ عَلو بِدي‌ سايه‌ها رُ !
اين‌ برفا رُ از رو موهات‌ بِتِكون‌ !
من‌ گول‌ِ اون‌ تاراي‌ سفيدُ نمي‌خورم‌ !
مي‌دونم‌ كه‌ هنوزم‌ تو فكرِ گرفتن‌ِ خورشيدي‌ !
حالا يه‌ شب‌ِ مهتاب‌ُ بَرام‌ بخون‌ كه‌ خراب‌ِ شنيدن‌ِ اون‌ صداي‌ آبادم‌ !
از جمعه‌ بگو وُ از سقفي‌ كه‌ هنوزم‌ تن‌ِ اَبرِ آسمونه‌ !
نگو ديگه‌ صدايي‌ اَزَت‌ شنيده‌ نمي‌شه‌ !
پيداس‌ كه‌ هنو نفت‌ داري‌ تو فانوس‌ِ تنت‌ !
واسه‌ همين‌ گفتي‌ جاي‌ خاك‌ كردن‌ ، آتيشت‌ بزنن‌ !
سرزمين‌ِ گُل‌ُ بُلبُل‌ ، سرزمين‌ِ قفس‌ُ گُل‌ْخونه‌س‌ ،
پَس‌ آخرين‌ آوازت‌ُ بُلن‌تر از نرده‌هاي‌ اين‌ قفس‌ بخون‌ !
سيگارُ گيتارت‌ُ آتيش‌ بزن‌ !


وصيت يك سرباز

۲۹ بازديد
 

اين‌ وصيت‌نومه‌ي‌ منه‌ ! مادر !
از تو شيكم‌ِ يه‌ كوسه‌ بَرات‌ مي‌نويسمش‌ !
كوسه‌يي‌ كه‌ تو اَروند به‌ دنيا اومده‌ وُ
شايد يه‌ روز بيفته‌ تو تورِ ماهيگيراي‌ بندر قاسميه‌ ، يا چتله‌ وُ دِيلم‌...
اين‌ جنگ‌ِ لعنتي‌ فقط‌ واسه‌ كوسه‌ها بركت‌ داشت‌ !
اونا رُ از تموم‌ِ اقيانوساي‌ دُنيا كشوند اين‌جا !
مي‌گن‌ بوي‌ خون‌ِ آدمي‌زاد كوسه‌ها رُ مَس‌ مي‌كنه‌ !
من‌ به‌ اين‌ حرف‌ ايمون‌ دارم‌ !
آخه‌ با يه‌ گولّه‌ تو سينه‌ رو آب‌ شناور بودم‌
كه‌ يهو ديدم‌ تو دِل‌ِ يه‌ كوسه‌ي‌ پونزده‌ مِتري‌اَم‌ !
قول‌ بده‌ به‌ وصيتم‌ عَمَل‌ كني‌ ! مادر !
بدون‌ من‌ واسه‌ دفاع‌ از حرمت‌ِ گيساي‌ سفيدِ تو رفتم‌ جبهه‌ ،
وَگَرنه‌ هيچ‌ خاكي‌ ارزش‌ِ اين‌ُ نداره‌ كه‌ يه‌ آدم‌ بَراش‌ بميره‌ !
خاك‌ فقط‌ وقتي‌ قيمتي‌ مي‌شه‌ كه‌ ،
روش‌ بذر بپاشي‌ُ آبش‌ بِدي‌ُ محصول‌ درو كني‌ !
(يعني‌ كاري‌ كه‌ كشاورزا رو زمينا مي‌كنن‌ !)

قول‌ بِده‌ بَرام‌ گريه‌ كني‌ ! مادر !
آخه‌ گريه‌ داره‌ دونستن‌ِ اين‌ كه‌ ،
پاره‌ي‌ تن‌ِ آدم‌ُ يه‌ كوسه‌ پاره‌ پاره‌ كرده‌ !
قول‌ بِده‌ نذاري‌ برادرام‌ زيرِ طوق‌ِ اربابي‌ بِرَن‌ !
نبايد كسي‌ از عَرَق‌ِ پيشوني‌ِ ما نون‌ درآره‌ !
ما تازه‌ تاج‌ِ شاه‌ُ از سَرِش‌ برداشته‌ بوديم‌ ،
تازه‌ مي‌خواستيم‌ ببينيم‌ آزادي‌ چه‌ مزّه‌يي‌ داره‌ ،
تازه‌ داشتيم‌ دوست‌ُ دُشمن‌ُ مي‌شناختيم‌ كه‌ يهو جنگ‌ شُد !
اَمون‌ از اين‌ عرباي‌ لعنتي‌ !
هميشه‌ نفس‌ كشيدن‌ُ حروم‌ِ ما كردن‌ !
هميشه‌ي‌ اين‌ تاريخ‌ِ تِرِكمون‌ !
هميشه‌ي‌ اين‌ تاريخ‌...

قول‌ بده‌ برادرم‌ اين‌ تاريخ‌ِ لعنتي‌ُ عَوَض‌ كنن‌ !
نذارن‌ مث‌ِ هميشه‌ ،
يكي‌ عَرَق‌ بريزه‌ وُ يكي‌ ديگه‌ همه‌ چي‌ُ بالا بِكشه‌ !
نذارن‌ كس‌ِ ديگه‌يي‌ واسه‌شون‌ تصميم‌ بگيره‌ !
نذارن‌ كسي‌ دستش‌ُ جلو لَباي‌ اونا بگيره‌ واسه‌ بوسيدن‌ !
ما واسه‌ همين‌ چيزا شاه‌ُ كلّه‌پا كرديم‌ ديگه‌ !

بِهِم‌ قول‌ بده‌ ! مادر !
قول‌ بِده‌ نذاري‌ خَم‌ شه‌ زانوهاشون‌ !
نذاري‌ چشمشون‌ به‌ دهن‌ِ يكي‌ ديگه‌ باشه‌ وُ
مث‌ِ يه‌ گلّه‌ بُز هَر جا كه‌ مي‌گه‌ بِرَن‌ !
قول‌ بده‌ نذاري‌ كسي‌ با خونم‌ رو ديوارا شعار بنويسه‌ !
نذاري‌ اِسمم‌ُ بذارن‌ رو كوچه‌مون‌ !
اين‌ كارا هيچّي‌ رُ عَوَض‌ نمي‌كنه‌ !
من‌ كوچه‌مون‌ُ به‌ همون‌ اِسم‌ِ نسترن‌ دوس‌ دارم‌ !
نسترن‌ ، نسترن‌... نسترن‌ اِسم‌ِ دخترِ همسايه‌ي‌ سه‌ تا خونه‌ اون‌وَرتَرمون‌ بود !
چشماش‌ مث‌ِ شباي‌ چهارشنبه‌سوري‌ برق‌ مي‌زَد !
يادم‌ نمي‌ره‌ اون‌ چراغا ، اون‌ فِشفشه‌ها ، اون‌ آتيشا...
ستاره‌هاي‌ آسمون‌ِ جبهه‌ ،
چشماي‌ نسترن‌ُ يادم‌ مي‌نداخت‌ !
حتّا شباي‌ عملياتَم‌ كه‌ دَم‌ به‌ دَم‌ خُمپاره‌ مي‌اومدُ
منوّرا آسمون‌ُ عينهو روز روشن‌ مي‌كردن‌ ،
من‌ تو فكرِ برق‌ِ چشماي‌ نسترن‌ بودم‌ !
حالا اِسم‌ِ به‌ اين‌ قشنگي‌ رُ از رو اون‌ كوچه‌ بردارن‌ كه‌ چي‌؟
كه‌ يكي‌ رفته‌ تا هزارتا ديگه‌ بمونن‌ُ زنده‌گي‌ كنن‌؟
خُب‌ اين‌ رسم‌ِ آدمي‌زاده‌ !
پَس‌ كلمه‌ي‌ ايثار
ـ كه‌ اين‌ روزا به‌ دهن‌ِ هَر اُزگَلي‌ مياد ـ يعني‌ چي‌؟
مگه‌ ما خُل‌ بوديم‌ تنمون‌ُ سپرِ سُرب‌ِ داغ‌ كنيم‌؟
مگه‌ خُل‌ بوديم‌ بزنيم‌ به‌ اَروندُ
تركش‌ بخوريم‌ُ شام‌ِ كوسه‌ها بشيم‌؟
ما اين‌ كارا رُ نكرديم‌ كه‌ يكي‌ ديگه‌ بيادُ
پوتينامون‌ُ پاش‌ كنه‌ وُ
با لَگَد بزنه‌ تو دهن‌ِ هَِر كي‌ سوال‌ داره‌ !

نذار عكسم‌ُ رو ديوارِ هيچ‌ گُذري‌ نقّاشي‌ كنن‌ ! مادر !
اگه‌ ميل‌ِ من‌ باشه‌ كه‌ مي‌گم‌ ،
رو تموم‌ِ ديواراي‌ شهر
عكس‌ِ چشماي‌ نسترن‌ُ بِكشن‌ !
نذار ما رُ چماق‌ كنن‌ تو سَرِ اين‌ جماعت‌ !
نذار بازي‌ بِدن‌ اون‌ همه‌ غيرت‌ُ !
نذار از پسرات‌ تابلوي‌ تبليغاتي‌ بسازن‌ !
اونا اگه‌ دِل‌ داشتن‌ ، كنارِ من‌ تو دِل‌ِ اين‌ كوسه‌ بودن‌ ،
نه‌ اون‌ بالا مالاها !

به‌ وصيتم‌ عمل‌ كن‌ ! مادر !
اينا تنها حرف‌ِ من‌ نيس‌ !
حرف‌ِ خيلياي‌ ديگه‌س‌ !
تو اقيانوساي‌ دُنيا كوسه‌هاي‌ زيادي‌ زنده‌گي‌ مي‌كنن‌ ،
كه‌ پلاك‌ِ سربازاي‌ ايروني‌ تو شيكماشونه‌ !


عوارضي

۲۹ بازديد
 

دَم‌ِ عوارضي‌ ديدمش‌ !
دَس‌ْبند به‌ دستاي‌ خودش‌ بودُ
پابند به‌ پاهاي‌ اسبش‌ !
سواري‌ كه‌ مادربزرگ‌
اون‌ همه‌ تو قصّه‌هاش‌ ازش‌ حرف‌ مي‌زَد ،
حالا شُده‌ بود بازيچه‌ي‌ يه‌ مُش‌ لَجَن‌
كه‌ با لباساي‌ لجني‌ دورش‌ حلقه‌ زده‌ بودن‌ !
كسي‌ حرفاش‌ُ باور نمي‌كرد !
حتّا وقتي‌ خورشيدُ از خورجين‌ اسبش‌ بيرون‌ آورد
همه‌ بِهِش‌ خنديدن‌ُ گفتن‌
نورافكناي‌ عوارضي‌ بيشتر از اون‌ خورشيد روشني‌ دارن‌ !
اسب‌ِ رو پاهاش‌ بلند شده‌ بودُ مُدام‌ شيهه‌ مي‌كشيد ،
امّا شيهه‌ش‌
تو صداي‌ خاورايي‌ كه‌ از كنارِ بزرگراه‌ رَد مي‌شُدن‌ گُم‌ بود !
معجزه‌ها از علم‌ عقب‌ اُفتاده‌ بودن‌ُ
كسي‌ اون‌ سوارُ اسبش‌ُ باور نمي‌كرد !