يك قصه كوتاه به جاي مقدمه

مشاور شركت بيمه پارسيان

يك قصه كوتاه به جاي مقدمه

۲۹ بازديد
 

تموم كارگرا دور تا دور قفس� پيرترين مرغ مرغداري جمع شده بودنُ تماشاش مي‌كردن! هيچكدومشون تا حالا همچين چيزي نديده بود!� اون مرغ بزرگ مُدام كاكلشُ مثِ� يه پرچم قرمز تو هوا تكون مي‌دادُ محكم خودشُ به نرده‌هاي قفس مي‌كوبيد! پراي سفيدش عينهو برف از لاي نرده‌هاي قفس مي‌ريختن بيرون! مرغاي ديگه‌يي كه قفساشون كنار قفس اون رديف شده بود سرشونُ از لاي نرده‌ها آورده بودن بيرونُ تُند تُند پلك مي‌زدن! صداي قُدقُدشون تو سالن دنگال مرغداري مي‌پيچيدُ با صداي قرقره‌يي كه تسمه‌هاي حمل مرغُ به طرف تيغاي سَر بُري مي‌بُرد قاطي مي‌شُد! يهو چشماي وغ زده‌ي پيرترين مرغ ثابت موندُ تكوني به خودش دادُ يه تخم مرغ شكسته كه زرده وُ سفيده‌‌ش قاطي شده بود رُ از ماتحتش بيرون داد!
كارگرا نگاهي به هم انداختنُ چن‌تاشون زدن زير خنده! مرغ‌ پير ديگه از تبُ تاب اُفتاد! يكي از كاگرا رو به سركارگر كردُ گفت:
((ـ هر روز صُب كارش همينه!))
سركارگر با انگشت اشاره‌ش� قطره‌ي عرقي رُ كه داشت از كنار شقيقه‌ش پايين مي‌اومد پاك كردُ پنداري با خودش گفت:
((ـ چرا تُخماشُ مي‌شكنه؟ اين ديگه چه‌جور مرضيه؟))
كارگره گفت:
((ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مريض كه تخم نمي‌كنه… شايد ديوونه شده!))
سركارگر گفت:
((ـ مرغ عقلش كجا بود كه ديوونه بشه؟ ))
كارگره دراومد كه:
((ـ اين همه فكر نداره! فردا ساعت تيغ كه شُد، بزنينش به همين تسمه تا خلاص شه!))
سركارگر گفت:
((ـ‌ آخه اين پيرترين مرغ مرغداريه! حتا قبل كه من بيام اين مرغداري اون اين‌جا بوده! حالا نمي‌شه به همين راحتي خلاصش كرد!))
كارگره گفت:
((ـ مرغي كه تخم نمي‌ذاره دونه بهش حرومه! تازه شايد مرضش به اوناي ديگه هم سرايت كنه! نگا كنين چه جوري همه‌شون رفتن تو نخش!))
سرگارگر نگاهي به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفيد كه مدام پلك مي‌زدن داشتن اونُ نگاه مي‌كردن! كاكلاشون مث شقايقاي قرمز تو هوا مي‌لرزيد! سركارگر رو كرد به كارگره وُ گفت:
((ـ ساعت تيغ ، بزنينش به تسمه! الانم همه برن سر كارشون!))�
كارگرا رفتن سركارشون! مرغا هم يكي يكي سرشونُ تو قفساشون كشيدنُ شروع كردن به تُك زدن غذاي هميشه‌گي‌! اونا به طعم اين غذا عادت كرده بودنُ حتّا دوسش داشتن! عادت كرده بودن كه تموم عمرشونُ تو قفس بگذروننُ از يه طرف غذا بخورنُ از يه طرف تُخم بذارن! مي‌دونستن اگه يه روز از تخم بيفتن، پاشون مي‌ره تو حلقه‌ي اون تسمه‌ها وُ تيغ دستگاه جونشونُ مي‌گيره! اونا فكر مي‌كردن كه زنده‌گي همين غذا خوردنُ تخم گُذاشتنه! ولي پيرترين مرغ مرغداري خيلي چيزاي ديگه مي‌دونست! اون نه مريض بود، نه ديوونه! تو دِه به دنيا اومده بود ، طعم دونه‌هاي طلايي گندمُ چشيده بود! مي‌دونست صداي قشنگ يه خروس يعني چي! معني دويدن بين علفا رُ مي‌فهميد! زيرُ رو كردن خاك خوردن كرماي رُ تجربه كرده بودُ ديگه ذلّه شُده بود از موندن تو اين قفسٌ خوردن اون غذايي كه مزّه‌ي خاك ارّه مي‌داد! خسته شُده بود از� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتن…! مي‌خواس خودشُ خلاص كنه از اون زندون، حتّا اگه خلاصي با مُردن برابر باشه! مي‌دونست حالا حالاها از تُخم نمي‌اُفته، واسه همين به فكر شكستن تُخماش اُفتاده بود!� مي‌خواس براي يه بار هم كه شُده خودش واسه خودش تصميم بگيره! پس با دل خوش، چشماشُ هم گُذاشتُ سرشُ زير بالش فرو بُردُ تا رسيدن ساعتِ تيغ ، دقيقه‌ها رُ يكي يكي شمُرد!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد