براي خسروگُلسُرخي
تو نميميري ! رفيق !
نيگاه به دوازدهتا گلولهيي كه خوردي نكن !
تو نميميري...
بعضيا بعدِ تيربارون شُدناَم نميميرن !
حالا حالاها زندهيي تو دِلِ اين مَردُم !
من از سي سال جلوتَر اومدم كه دارم اينُ بِهِت ميگم !
بعدِ گُذشتِ اين همه سال ،�
هنوز دوچرخهسواراي پاركِ چيتگر
گاهي ميبيننت كه داري بينِ درختا قَدَم ميزني !
تو هميشه عاشقِ درختا بودي ! نه؟
عاشقِ درختايي كه سَرپا ميميرن...
جنگلِ سياهكل تو چشات لونه داشت ! رفيق !
ولي واسه چشات نيس كه هنو زندهييُ اسمت وِردِ زبوناس !
شعراي توپّي ميگفتي !
مثِ اون كه ميگفت: جواديه رُ بايس رو پُل ساخت !
ولي اون شعراي زخمي هم دليلِ زنده موندنت نيستن...
تو بينِ همين درختايي كه دوسِشون داشتي ،
چِش تو چِشِ دوازدهتا ژ ـ 3
ـ كه نشونت كرده بودن ـ وايساديُ
گُذاشتي سُربِ فشنگاشونُ تو سينهت خالي كنن !
ميدونم خيليا همين ريختي مُردن امّا ،
تو ميتونستي با بوسيدنِ دستِ يه آبدزدك
خودتُ خلاص كنيُ نكردي !
همچين كاري آدمُ زنده نگه ميداره ! رفيق !
اين چيزاس كه نميذاره ،
حتّا بعدِ خوردنِ دوازدهتا گلوله بميري !