شايد تو را دوباره بيابد
در طرحي از بخار دهانت
در سردي زمستان
يا عطري از كنار بناگوشت
در آخر بهار
يا از دهان بطري
غافلگير
ظاهر شود
هنگام جرعه اي كه بريزي به جام
در بين پاك زدن به سيگاري
آهسته پشت صندلي ات
مثل نسيم سر بكشد
و زمزمه كند : سلام ، گل من
شايد تو را دوباره بيابد
هرگز نديده بودم و نشنيده ام
ژوليت ، ايزوت ، ليلي
و دلبراني از اين قبيله
به چهل سالگي برسند
اما تو از حدود گذشتي و دلبر ماندي
از آن عجيب تر كه از اين پس بايد
تنديس مرمريني را بپرستي
از پادشاه نقره گيسويي
در دست چپ ستاره
آن قدر به اين سو نيامدي
آخرين چكه بارانم
آويخته
از برگي خشك
از زن لخت درخت
به زمين غلتيدم
دود شيري رنگ
شايد بدنت بودكه از شعله ي افسرده ي خود برمي
خاست
عشق ما بوي زمستان مي داد
چشم ترديد
اگر باز اگر بسته
نمي بيند زيبايي را
عشق ما بيشتر از پاييز
بيگانه از اميد نبود
تو ساعتي تو چراغي تو بستري تو سكوتي
چگونه مي توانم
كه غايبت بدانم
مگر كه خفته باشي در اندوه هايت
تو واژه اي تو كلامي تو بوسه اي تو سلامي
چگونه مي توانم كه غايبت بدانم
مگر كه مرده باشي در نامه هايت
تو يادگاري تو وسوسه اي تو گفت و گوي دروني
چگونه مي تواني كه غايبم بداني
مگر كه مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور كردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده رضايت دادم
يعني
همين كه تو در دوردست زنده اي
به سرنوشت رضايت دادم
كم كم خطوط دورنگار
بي رنگ مي شود
ازنامه هاي عاشقانه در اينده
يك دسته كاغذ سفيد به جا مي ماند
در پكتي كه نام تو بر پشت آن
آواز ناشناسي مي خواند
در قصه اي عليه فراموشي
من با تو روي عشق گرو بستم
آن حقه را كه نام و نشان تو داشت
گرچه به خاطرت نيست ، نشكستم
ميراث من همين هاست
ايا به چشم كس برسد ؟ شك دارم
شك دارم اين كه بختي باشد
در كشف رمز هاي سفيد فكس
رئح زبان كه از قفس خط پريد و رفت
اما بعيد نيست ، پس از سالها
چشمان عاشقي كه شبيه توست
راهي به كشف قصه ي ما يابد
جاي گر گرفتگي واژه ها
اين عينك سياهت را بردار دلبرم
اين جا كسي تو را نمي شناسد
هر شب شب تولد توست
و چشم روشني هيجان است
در چشم هاي ما
از ژرفناي اينه ي روبه رو
خورشيد كوچكي را انتخاب كن
و حلقه كن به انگشتت
يا نيمتاج روي موي سياهت
فرقي نمي كند ، در هر حال
اين جا تو را با نام مستعار شناسايي كردند
نامي شبيه معشوق
لطفا
آهوي خسته را كه به اين كافه سركشيد
و پوزه روي ساق تو مي سايد
با پنجه ي لطيف نوازش كن
گم كرده نمي گويد چه چيز را
گردش مي كند ميان مهمانخانه
خانم سكوت با زلف پسرانه
تا سكوت ازلي را بياشوبد از نگفتن ها
چه
هرج و مرجي
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قغاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
كبوتري ابلق ب تخته هاي مطبخ نوك مي كوبد
نسيم مي زود ، مي گذرد ، گلبرگ هاي پژمرده را مي روبد
تنها كاغذ هاي خط خطي شاهدند
در سبد زير ميزش
رفيقانه
گاهي كه شب براي تو تفسير مي كند كه به فكر سفر نباش
اعصاب جاده ها براي تو ناامن است
مي گويي اختراع سفر محض يك نفر ؟ رمزي است خنده آور
اين راه ها كه
وقت تصادف مي چرخند ، اين چهره هاي كه قدم
مي زنند بيرون جامعه ي مدني ، از راز شب پرند ، خورشيدغيابي است
كه دفتر سراب را امضا نمي كند . اين اسكلت كه روي بالكن قوز
كرده از گردش بهار چه مي فهمد ! از پيچش سكوت در فواصل
گفتار ، عطري كه اضطراب گل سرخ است
و سرنوشت سقف كه
مي چكد آب آيا سقوط نيست ؟
او در فضا شناور مي ماند ، با خنده ي عميق اسكلتي ، گنجشك ها در
اطرافش از شعر لانه مي سازند ، تك جمله هاي بي رنگ از ابرها
مركب مي گيرند
اين شهر پر نواي من است ، پس من سفر نخواهم رفت ، و در
محله جشني است امشب ،من بام هاي پست و كوتاه را مانند
شستي پيانو صدرنگ مي نوازم . آيا كدام دست هنرمند ، حتي در
اوج بيماري ، محتاج دستگيري است
انگار سرخ گل نمونه ي خون طبيعت باشد ، در شيشه كرده اند و با ني مي
نوشند
هر وقت هم كه تجزيه اش مي كنيم افشرده هاي بوسه و عطر وداع از آن
به دستمي آيد . و نام مستعار گل سرخ ،
سرنخي كه در اداره ي آگاهي از
آن به كيفر گلخانه مي رسند
ميعاد در سه راهي باريك ، مشكوك در هواي مه آلود ، تا دختري
از سفره خانه ي شيطان تو را دعوت كند به شام
تو هيچ چيز نداري كه پنهان كني ، حتي زيبايي فنا شده ي عكس هايت را
پس جاي هيچ پنهان كاري در هيكل تو نيست
جز كفش دخترانه كه پوشيدي
بر پنجه هاي آن دو ميخك بلند دميده
شكل دو پرچم سرخ