من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

گل افيون

۳۰ بازديد

 

در عطر گرم آفتاب دشتهاي شرق
آنجا كه مي رويد براي آدمي گندم
اين دانه زرين براي زيست
اين هسته ي نيرو براي بودن مردم
گويند
مي رويد گلي مسموم
خشخاش
بندي او گردد هر آنكس بويدش يك بار
فرجام ، از هستي شود بيزار
درمان هر درديست
درمان براي مرگ
درمان براي زيست
خود نيز باشد درد بي درمان
اين هر دو گل خود را فدا كند تا انسان گيرد سر و سامان
اين هديه از يزدان
و آن تحفه از شيطان
در عطر گرم آفتاب دشت هاي شرق
آنجا كه مي رويد گل احساس شعر ما
بس شاعران خود را فدا كردند
تا انسان
شويد ملال درد از دامان
چونان گل گندم
خود را فدا كردند تا انسان رها گردد
تا چرخهاي زندگي گردد
از سر گرانبهاي آدمها
آسوده افكار خدا گردد
ز آن روزها و شامها و روزگاران
شبها گذشت روزها گم گشت
تا روز ما آمد
ديگر از اين تاريك بي بنياد
از كشتگاه كور
بر چشمه خورشيد راهي نيست
ز آن خوشه هاي زندگي پرورد
در دستهاي باد
جز پر كاهي نيست
طاعون به جاي نور از خورشيد مي بارد
ما را گناهي نيست
بر چشمه خورشيد راهي نيست
هر كشتكار كشته كاري خوب مي داند
جز خواب و بيهوشي ، خاموشي
ما را پناهي نيست


كولي

۳۰ بازديد
 

كولي وحشي نگفتني ام
چو گذارد
شاخه نارنج ديرمان سر گيسوي
عطر بپاشد ، بهار در دهن ياس
آب دهد كام سنگ در كف هر جوي
چشمه خورشيد از غبار تن ابر
بر لب ديوار آفتاب بريزد
دختر همسايه رخت شسته سر بند
پهن كنند، تا بيني اش بگريزد
كودك ولگرد كوي ، يك نخ باريك
پيچيد بر حلقه در و برهي دور
خويش نهان دارد از نگاه تو نصرت
تقه زند در گشايي بشوي ، بور
هم چو پرستو به شهر گرم دل ت
كوچ كنم تا ز عشق سرد نميرم
باز نگه بر خطوط دست تو بندم
باز بيايم دوباره فال بگيرم
فال بگيريم ، بگويم
اين خط مرگ است
ليك زني در ميان راه نشسته ست
فال بگيرم بگويم
اين خط عمر است
ليك زني ره به راه عمر بسته ست
كولي من اي بهار گم شده ي من
گوشه هر جوي رسته بته ي نعنا
پيچك لب مي كشد به كاشي در گاه
كولي من اي بهار گم شده ، بازآ


پاندورا

۳۲ بازديد
 

دريا سرود گم شده اي مي ريخت
در گوش صخره هاي خزه بسته
اهريمن پليد تن خود را
انداختم به قايق بشكسته
باران ز روي گونه من مي شست
زهر لبان پر گنه او را
در لا به لاي پنجه فشردم سخت
بازوي خيس خسته ي پارو را
طوفان حماسه هاي كهن مي خواند
با پاره ابرهاي سيه پيكر
من در شتاب و قايق من در جنگ
با موجهاي وحشي بازيگر
بردم تني كه با تن ننگين اش
در روي ماسه هاي پر از نم خفت
بردم لبي كه از لب زخمين اش
چرك لبان مرد دگر را رفت
بردم تن پر از عطش خود را
در عمق آب شور بياندازم
بردم كه اين وجود سيه خو را
در ژرف آن كبود نهان سازم
كردم تلاش و قايق سنگين را
تا غرقگاه تيره رسانيدم
وين نيم مرده لاشه خود را
تا وعده گاه مرگ كشانيدم
خون فريب در رگ من ماسيد
رخوت گرفت و بست به زنجيرم
بر آسمان نهيب زدم با خشم
اي آسمان بخند كه مي ميرم
پارو كشيدم و زدم از كينه
بر پشت خود در آب رها گشتم
گرداب تشنه ، جفت مرا بلعيد
ديدم كه ز من خويش جدا گشتم
فريادها زدم كه نجاتم ده
خاموش مي گريختم از فرياد
آواي من چو پيكر ننگين ام
در چنگ موجهاي گران افتاد
آنگه كاف ابر ز هم وا شد
ساييد باد دست به موي من
دريا خموش گشت و يخ خورشيد
شد چكه چكه آب روي من
بر ساحل برهنه به ناخن ها
نقشي ز خود كشيدم و گرييدم
مرغي ز روي فار پريد و رفت
بستم به لب سرود سراييدم
اي بندر غريب ، خداحافظ
اي عشق پر فريب خداحافظ
پاروزنان پير كنون گويند
هر شب به گريه دختر زيبايي
از قايقي شكسته كشد فرياد
شاعر به وعده گاه نمي ايي
آواي او رود ز پي ام در موج
ديري بر اين نداي نمي پايد
دريا جواب مي دهدش هرگز
هرگز به وعده گاه نمي ايد


گل خورشيد

۲۸ بازديد
 

باد دندان به لب تشنه صحرا مي كوفت
گل خورشيد به چنگال خدا پر مي شد
روز مي رفت به زير پر شب دود شود
لب كفتار ز خون شهدا تر مي شد
دارها سر همه خم كرده ز خجلت در پيش
بوي خون با مه صحرا به هم آميخته بود
گر كسان جنگ سر طعمه خود مي كردند
گرچه در هر قدمي چند سري ريخته بود
ز آن ميان لاشه ي من بود كه له له مي زد
ناخن خسته به دامان بيابان مي سود
چشم را دوخته بر كركس پيري مغموم
دلش از دغدغه در چنگ زمان مي فرسود
دل من مي زد چون طبل به پيروزي مرگ
نعره ام در گلوي باد سيه گم مي شد
خونم از تن همه بر دامن بيرق مي ريخت
آه ... ، گويي دل من چون دل مردم مي شد
باد دندان به لب تشنه صحرا مي كوفت
گل خورشيد به چنگال خدا پر مي شد
روز مي رفت به زير پر شب دود شود
لب كفتار ز خون شهدا تر مي شد


ساقي

۳۰ بازديد
 

سبو بشكست ، ساقي ! همتي از غصه مي ميريم
شكسته تيله ها را بر لبم كش تا سحر گردد
در ميخانه را قفلي بزن ترسم كه ولگردي
ز درد آتشين زخم خبر گردد
خبر گردد
به پيراهن بپوشان روزن ميخانه را ساقي
كه چشم هرزه گردان هم نبيند ماجرايم را
به خويشم اعتباري نيست ، گيسو را ببر ساقي
و با آن كوششي كن تا ببندي دست و پايم را
ز خون سينه ام ، ساقي ! بكش نقش زني بي سر
به روي آن خم خالي كه پاي آنستون مانده
به زير طرح آن بنويس با يك خط ناخوانا
به راه دشمني مانده ز راه دوستي رانده
و دندانهاي من سوراخ كن با مته ي چشمت
نخي بر آن بكش ، وردي بخوان آويز بر سينه
كه گر آزاده اي پرسيد روزي : پس چه شد شاعر
نگويد : مرد از حسرت بگويد : مرد از كينه


روي ديوار

۲۸ بازديد
 

اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب هاي باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوييم
بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند
نجوكنان بگويند
بگذار رنگ خون را
با اشكها بشويند
بگذار تا خدايان
ديوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت
بر لاشه ها بتازند
بگذار تا ببارند
خونها ز سينه ي ما
شايد شكفته گردد
گلهاي كينه ي ما


شهر خاموش

۲۸ بازديد

 

شهريست در خموشي و ديوارهاي شهر
گشتند تكيه گاه من هرزه گرد مست
با خويشتن به زمزمه ام اين حديث را
يا هست آنچه نيست و يا نيست آنچه هست
داغم به لب ز بوسه يك شب كه شامگاه
زخمي نهاد بر دلم و آشنا شديم
با يك نگاه عهد ببستيم و او مرا
نشناخت كيستم ! سپس از هم جدا شديم
شهريست در خموشي پرهاي يك كلاغ
بر پشت بام كلبه ي متروك ريخته
يخ بسته است ، گربه سر ناودان كج
مردي به راه مرده و مردي گريخته


يك و صد

۲۸ بازديد
 

او يك نگاه داشت
به صد چشم مي نهاد
او يك ترانه داشت
به صد گوش مي سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هيچكس
من صد نگاه داشتم و
ديده اي نبود


اين شعر نيست

۲۹ بازديد

 

اين شعر نيست آتش خاموش معبديست
اين شعر نيست قصه احساس سنگهاست
اين شعر نيست نقش سرابيست در كوير
اين شعر نيست زندگي گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر لب خشكم نمي نشست
گر شعر بود از دل سردم نمي رميد
گر شعر بود درد مرا فاش مي نمود
گر شعر بود تيغ به زخمم نمي كشيد
اين شعر نيست لاشه مرديست پاي دار
اين شعر نيست خون شهيديست روي راه
اين شعر نيست رنگ سياهي است در سپيد
اين شعر نيست رنگ سپيديست در سياه
گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعربود از دل خود مي زدودمش
گر شعر بود بر لب ياران سرود بود
گر شعر بود نيمه شبي مي سرودمش


مادر

۲۸ بازديد

 

مادر منشين چشم به ره برگذر امشب
بر خانه پر مهر تو زين بعد نيايم
آسوده بياران و مكن فكر پسر را
بر حلقه اين خانه دگر پنجه نسايم
با خواهر من نيز مگو : او به كجا رفت
چون تازه جوان است و تحمل نتواند
با دايه بگو : نصرت ، مهمان رفيقيست
تا بستر من را سر ايوان نكشاند
فانوس به درگاه مياويز! عزيزم
تا دختر همسايه سر بام نخوابد
چون عهد در اين باره نهاديم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد
پيراهن من را به در خانه بياويز
تا مردم اين شهر بدانند كه ؟ بودم
جز راه شهيدان وطن ره نسپردم
جز نغمه آزادي شعري نسرودم
اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار
هر چند كه كولي صفت از من برميده است
او پك چودرياست تو ناپك ندانش
گرگ دهن آلوده و يوسف ندريده است
ب گونه او بوسه بزن عشق من او بود
يك لاله وحشي بنشان بر سر مويش
باري گله اي گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است آه ... مياور تو به رويش