من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بدون نام

۳۰ بازديد

 

باد كه مي آيد

خاك نشسته برصندلي بلند مي شود

مي چرخد در اتاق

دراز مي كشد كنار زن .

فكر مي كند

به روزهايي كه لب داشت ...


پارانويا

۲۹ بازديد

 

زير سنگ هم شده پيدايم كن!

دارم كم كم اين فيلم را باور مي كنم

و اين سياهي لشكر عظيم

عجيب خوب بازي مي كنند.

در خيابان ها

كافه ها

كوچه ها

هي جا عوض مي كنند و

همين كه سر برگردانم

صحنه ي بعدي را آماده كرده اند

از لابلاي فصل هاي نمايش

بيرونم بكش

برفي بر پيراهنم نشانده اند

كه آب نمي شود

از كلماتي چون خورشيد هم استفاده كردم

نشد!

و اين آدم برفيِ درون

كه هي اسكلت صدايش مي كنند

عمق زمستان است در من.

اصلا

از عمق تاريك صحنه پيدايم كن!

از پروژكتورهاي روز و شب

از سكانس هاي تكراري زمين، خسته ام!

دريا را تا مي كنم

مي گذارم زير سرم

زل مي زنم

به مقواي سياه چسبيده به آسمان

و با نوار جيرجيرك به خواب مي روم

نوار را كه برگردانند

خروس مي خواند.

*

از توي كمد هم شده پيدايم كن!

مي ترسم چاقويي در پهلويم فرو كنند

يا گلوله اي در سرم شليك

و بعد بگويند:

" خُب،

نقشت اين بود"


قايق كاغذي

۳۵ بازديد

 

يك جفت كفش

چند جفت جوراب با رنگ هاي نارنجي و بنفش

يك جفت گوشواره ي آبي

يك جفت ...

كشتي نوح است

اين چمدان كه تو مي بندي !

بعد

صداي در

از پيراهنم گذشت

از سينه ام گذشت

از ديوار اتاقم گذشت

از محله هاي قديمي گذشت

و كودكي ام را غمگين كرد.

كودك بلند شد

و قايق كاغذي اش را بر آب انداخت

او جفت را نمي فهميد

تنها سوار شد

آب ها به آينده مي رفتند.

همين جا دست بردم به شعر

و زمان را

مثل نخي نازك

بيرون كشيدم از آن

دانه هاي تسبيح ريختند :

من ... تو

كودكي ...

... قايق كاغذي

نوح ...

... آينده

...

تو را

با كودكي ام

بر قايق كاغذي سوار كردم و

به دوردست فرستادم

بعد با نوح

در انتظار طوفان قدم زديم


كوچه هاي بن بست

۲۸ بازديد

 

سرريز كرده اين پاييز .

برف با لكه هاي نارنجي

بهار با لكه هاي زرد


فصل ها مي گريزند

و خورشيد

كه هي غروب مي كند

خرداد را پر از خون كرده.

ما

سراسيمه فرار مي كنيم

و كوچه هاي بن بست

كه آن قدر زيبا بودند

اين قدر ترسناكند


اسب ها

۲۹ بازديد

 

ما چند نفر

در كافه اي نشسته ايم

با موهايي سوخته و

سينه اي شلوغ از خيابان هاي تهران

با پوست هايي از روز

كه گهگاه شب شده است

ما چند اسب بوديم

كه بال نداشتيم

يال نداشتيم

چمنزار نداشتيم

ما فقط دويدن بوديم

و با نعل هاي خاكي اسپورت

ازگلوي گرفته ي كوچه ها بيرون زديم

درخت ها چماق شده بودند

و آنقدر گريه داشتيم

كه در آن همه غبار و گاز

اشك هاي طبيعي بريزيم

ما شكستن بوديم

و مشت هايي را كه در هوا مي چرخانديم

عاقبت بر ميز كوبيديم

و مشت هامان را زير ميز پنهان كرديم

و مشت هامان را توي رختخواب پنهان كرديم

و مشت هامان را در كشوي آشپزخانه پنهان كرديم

و مشت هامان را در جيب هامان پنهان كرديم...

باز كن مشتم را !

هركجاي تهران كه دست مي گذارم

درد مي كند

هركجاي روز كه بنشينم

شب است

هركجاي خاك...

دلم نيامد بگويم !

اين شعر

در همان سطر هاي اول گلوله خورد

وگرنه تمام نمي شد


تهران

۲۹ بازديد

 

علفزاز

با موهاي سبزٍ ژوليده در باد

كوه

با موهاي قهوه ايِ يكدست

رودخانه

با گيره هاي سرخِ ماهي

بر موهاش

هيچكدام را نديده

حق دارد نمي خواند

اين پرنده ي كوچك

تهران كلاه بزرگي ست

كه بر سر زمين گذاشته ايم


نفس بكش

۲۸ بازديد

 

دراز كشيده ام

زنم شعري از جنگ مي خواند

همين مانده بود

تانك ها به تختخوابم بيايند

گلوله ها

خواب هايم را

سوراخ سوراخ

كرده اند

بر يكي از آنها چشم مي گذاري

خياباني مي بيني

كه برف پوستش را سفيد كرده

كاش برف نمي آمد!

كه مرز ملافه و خيابان پيدا بود

حالا

تانك ها

از خاكريز ملافه هاي تخت گذشته اند و

كم كم به خوابم وارد مي شوند

: من بچه بودم

مادرم ظرف مي شست

و پدر با سبيل سياهش به خانه بر مي گشت

بمب ها كه مي باريدند

هر سه بچه بوديم...

تصويرهاي بعدي اين خواب

خفه ات مي كند

چشم هايت را ببند

لب بر اين دريچه ي كوچك بگذار

و تنها نفس بكش

نفس بكش

نفس بكش

نفس بكش!

نفس بكش!

نفس بكش!

نفس بكش لعنتي!

نفس بكش !

نفس...!

دكتر سرش را تكان مي دهد

پرستار سرش را تكان مي دهد

دكتر عرقش را پاك مي كند

و كوه هاي سبز

بر صفحه ي مانيتور

كوير مي شوند


رودخانه خشك

۳۲ بازديد

 

وقتي كليد را

در جيب هايم پيدا نمي كنم

نگرانِ هيچ چيز نيستم

وقتي پليس

دست بر سينه ام مي گذارد

يا وقتي كه پشت ميله ها نشسته ام

نگرانِ هيچ چيز نيستم

مثل رودخانه اي خشك

كه از سد عبور مي كند

و هيچكس نمي داند

كه مي رود يا باز مي گردد


قصه

۲۹ بازديد

 

گرگ

شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تكه تكه مي كند...

بلند شو پسرم !

اين قصه براي نخوابيدن است


تن دادن

۲۹ بازديد

 

و درد

كه اين بار پيش از زخم آمده بود

آنقدر در خانه ماند

كه خواهرم شد

با چرك پرده ها

با چروك پيشاني ديوار كنار آمديم

و تن داديم

به تيك تاك عقربه هايي

كه تكه تكه مان كردند

پس زندگي همين قدر بود ؟

انگشت اشاره اي به دوردست ؟

برفي كه سال ها

بيايد و ننشيند ؟

و عمر

كه هر شب از دري مخفي مي آيد

با چاقويي كند

...

ماه

شاهد اين تاريكي ست

و ماه

دهان زني زيباست

كه در چهارده شب

حرفش را كامل مي كند

و ماهي سياه كوچولو

كه روزي از مويرگ هاي انگشتانم راه افتاده بود

حالا در شقيقه هايم مي چرخد

در من صداي تبر مي آيد.

آه ، انارهاي سياه نخوردني بر شاخه هاي كاج

وقتي كه چارفصل به دورم مي رقصيدند

رفتارتان چقدر شبيهم بود

در من فريادهاي درختي ست

خسته از ميوه هاي تكراري

من ماهي خسته از آبم

تن مي دهم به تو

تور عروسي غمگين

تن مي دهم

به علامت سوال بزرگي

كه در دهانم گير كرده است.

پس روزهايمان همين قدر بود؟

و زندگي آنقدر كوچك شد

تا در چاله اي كه بارها از آن پريده بوديم

افتاديم.