اسب ها

مشاور شركت بيمه پارسيان

اسب ها

۳۰ بازديد

 

ما چند نفر

در كافه اي نشسته ايم

با موهايي سوخته و

سينه اي شلوغ از خيابان هاي تهران

با پوست هايي از روز

كه گهگاه شب شده است

ما چند اسب بوديم

كه بال نداشتيم

يال نداشتيم

چمنزار نداشتيم

ما فقط دويدن بوديم

و با نعل هاي خاكي اسپورت

ازگلوي گرفته ي كوچه ها بيرون زديم

درخت ها چماق شده بودند

و آنقدر گريه داشتيم

كه در آن همه غبار و گاز

اشك هاي طبيعي بريزيم

ما شكستن بوديم

و مشت هايي را كه در هوا مي چرخانديم

عاقبت بر ميز كوبيديم

و مشت هامان را زير ميز پنهان كرديم

و مشت هامان را توي رختخواب پنهان كرديم

و مشت هامان را در كشوي آشپزخانه پنهان كرديم

و مشت هامان را در جيب هامان پنهان كرديم...

باز كن مشتم را !

هركجاي تهران كه دست مي گذارم

درد مي كند

هركجاي روز كه بنشينم

شب است

هركجاي خاك...

دلم نيامد بگويم !

اين شعر

در همان سطر هاي اول گلوله خورد

وگرنه تمام نمي شد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد