دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۰ ۳۰ بازديد
زير سنگ هم شده پيدايم كن!
دارم كم كم اين فيلم را باور مي كنم
و اين سياهي لشكر عظيم
عجيب خوب بازي مي كنند.
در خيابان ها
كافه ها
كوچه ها
هي جا عوض مي كنند و
همين كه سر برگردانم
صحنه ي بعدي را آماده كرده اند
از لابلاي فصل هاي نمايش
بيرونم بكش
برفي بر پيراهنم نشانده اند
كه آب نمي شود
از كلماتي چون خورشيد هم استفاده كردم
نشد!
و اين آدم برفيِ درون
كه هي اسكلت صدايش مي كنند
عمق زمستان است در من.
اصلا
از عمق تاريك صحنه پيدايم كن!
از پروژكتورهاي روز و شب
از سكانس هاي تكراري زمين، خسته ام!
دريا را تا مي كنم
مي گذارم زير سرم
زل مي زنم
به مقواي سياه چسبيده به آسمان
و با نوار جيرجيرك به خواب مي روم
نوار را كه برگردانند
خروس مي خواند.
*
از توي كمد هم شده پيدايم كن!
مي ترسم چاقويي در پهلويم فرو كنند
يا گلوله اي در سرم شليك
و بعد بگويند:
" خُب،
نقشت اين بود"