نفس بكش

مشاور شركت بيمه پارسيان

نفس بكش

۲۹ بازديد

 

دراز كشيده ام

زنم شعري از جنگ مي خواند

همين مانده بود

تانك ها به تختخوابم بيايند

گلوله ها

خواب هايم را

سوراخ سوراخ

كرده اند

بر يكي از آنها چشم مي گذاري

خياباني مي بيني

كه برف پوستش را سفيد كرده

كاش برف نمي آمد!

كه مرز ملافه و خيابان پيدا بود

حالا

تانك ها

از خاكريز ملافه هاي تخت گذشته اند و

كم كم به خوابم وارد مي شوند

: من بچه بودم

مادرم ظرف مي شست

و پدر با سبيل سياهش به خانه بر مي گشت

بمب ها كه مي باريدند

هر سه بچه بوديم...

تصويرهاي بعدي اين خواب

خفه ات مي كند

چشم هايت را ببند

لب بر اين دريچه ي كوچك بگذار

و تنها نفس بكش

نفس بكش

نفس بكش

نفس بكش!

نفس بكش!

نفس بكش!

نفس بكش لعنتي!

نفس بكش !

نفس...!

دكتر سرش را تكان مي دهد

پرستار سرش را تكان مي دهد

دكتر عرقش را پاك مي كند

و كوه هاي سبز

بر صفحه ي مانيتور

كوير مي شوند


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد