لابه لاي خاطرات و عكسهاي رنگ باخته
در كنار ساعتي كه زنگ مرگ را نواخته،
آن طرف...ميان قاب عكس مانده در غبارها
چهره اي ست كودكانه با تبسمي گداخته
كودكي كه سهم او هميشه از قمار سرنوشت
طعم باختهاي برده بود و بردهاي باخته
كودكي شبيه من ، شبيه تو ، شبيه هيچ كس
مثل نقشهاي مبهمي كه ابر و باد ساخته...
زندگي براي ما هميشه صعب بود و سهمگين
مثل رقص مرگ در ميان تيغهاي آخته
گاه دل سپرده ايم ، صادقانه ، مثل مرغ عشق
گاه دل بريده ايم ، بي بهانه ، مثل فاخته
كاش آشنا نمي شديم ... يا جدا نمي شديم
كاش مي شناختيمت آي... حس ناشناخته!