نه عُرضۀ اشتباه داريم خدا
نه توبۀ عذرخواه داريم خدا
ناچيزتر از خطاي ما هستي ماست
از ما بگذر گناه داريم خدا!
نه عُرضۀ اشتباه داريم خدا
نه توبۀ عذرخواه داريم خدا
ناچيزتر از خطاي ما هستي ماست
از ما بگذر گناه داريم خدا!
يك تكّه پلاك ماند
و نامي به پلاك
يك داغ هميشه تازه
بر سينۀ خاك!
نرخ دلار قابل ديدن دوبار نيست
اين دولت فخيمه چرا شرمسار نيست؟!
فكري به حال ارز كن اي بانك مركزي
اين وضع نرخ سكه و بازار كار نيست
كي اين حباب مي تركد جان من بگو
ما را مجال و حوصلۀ انتظار نيست
يك تاول است، يك دمل چركي است اين
همچون حباب در گذر جويبار نيست
كي ديده اي حباب بتركد به سادگي
وقتي كه در بساط سواحل بخار نيست!
آخر كمي ز خويش بخاري نشان بده
قانون مترسك سر يك كشتزار نيست!
مجلس موظف است؟ چرا در ميانه نيست؟
دولت مقصر است؟ چرا بركنار نيست؟
آن پشت صحنه ها چه خبرهاي ديگري ست
اين راز سر به مهر چرا آشكار نيست؟
از ما گذشته است ولي بانك مركزي!
"فكري به حال خويش كن اين روزگار نيست!"
"اول بنا نبود بسوزند عاشقان"
اين طبق وعده ها و قرار و مدار نيست!
هي خط بزن دوباره و بنويس، شعر تو
اين بار نيز مستحق انتشار نيست!
هر چيز بود - غير خودت - جا نهاده اي
خود را كنار بركۀ شب وا نهاده اي
با چشمهاي بسته در اين جنگل سياه
بيهوده پا به گشت و تماشا نهاده اي
زخمي و بي پناه، تو روحي تكيده را
در تنگناي حادثه تنها نهاده اي
انسان سرشكسته! به هر سو كه مي روي
گويي به مرز غربت خود پا نهاده اي
خرمهره اي به دست تو دادند و كف زدند
تو ابلهانه پا به سن اينجا نهاده اي
اين افتخار نيست كه قلبي سياه را
در من يزيد وهم به سودا نهاده اي
دنيا كلاه بر سرت آيا نهاده است
يا تو كلاه بر سر دنيا نهاده اي؟!
در پاي صفحه اي كه در آن حكم مرگ توست
با دستهاي مرتعش امضا نهاده اي:
انسان... غريب...گم شده... دل مرده...مضطرب
بي خويش...بي پناه...به خودوانهاده اي...
پس از يك عمر جُستن در تكاپوهاي بسيارت
سراپا تشنگي بايد گذشتن از عطشزارت
تو آن رازي كه دنيا از نگاهم سخت پنهان كرد
كه پيچيد اين چنين در هفت توي گنگ اسرارت
در اين كابوس بي پايان، در اين روياي ناممكن
به هر سو مي دوم سرسختي بغض است و ديوارت
دعايي بي اجابت هستي اما در مذاق من
نمي دانم چرا اين قدر شيرين است تكرارت!
وصال تو به يك دلتنگي خاموش آغشته ست
فراق آلودۀ وصل است حتي روز ديدارت
خريداري نداري از گرانيّ و عجيب اين است
كسادي نيز افزوده ست بر گرميّ بازارت
رسيده ناز چشمان خوش ليلي به چشم تو
و شيرين تر ز شيرين است شيرينيّ رفتارت
غزل در نيمه راه وصف تو از پاي مي ماند
عبث گفتند خيل شاعران در نظم اشعارت...
هر چند مي تواني
-در حد چند لحظه-
محروم از هوا زيست
با من بگو كه بي عشق
آن چند لحظه را تا
هنگام جان سپردن
بايد چه سان
چرا
زيست؟!
زمستان در زمستان كي هراس يخ زدن داري
تو كه رنگين بهاري در حصار پيرهن داري
پُري از عطرهاي ناشناس جنگلي وحشي
فراغ اي ياس من از رنگ و بوي ياسمن داري
شبيه هالۀ رنگين كماني از گل و لبخند
به گرد دامنت پروانه ها در پرزدن داري
شبم سرشار عطر و روشني شد در هواي تو
مگر پيراهني از عطر شب بوها به تن داري
رهايم كن غبار دامن دشت جنون باشم
چه كاري تو به اين ديوانه بازيهاي من داري
سراپاي تو موزون است و در ديوان چشمانت
چه مضمونهاي ناب از حافظ شيرين سخن داري
به رغم عشق قسمت نيست، يا شايد كه نسبت نيست
تو را با خوي دلداري، مرا با خويشتنداري
اپيزود يك:
تو بر جماعت زنان درآمدي
زنها دستهايشان را بريدند
[در دست هريك ترنجي بود و چاقويي]
گفتند او شايد فرشته اي باشد...
پيراهنت را دريدند و به زندانت افكندند
اپيزود دو:
تو بر جماعت زنان درآمدي
زنها چشمكي زدند و لبخندي
[در دست هر يك خياري بود و نمكداني]
گفتند او شايد هنرپيشه اي باشد...چه با نمك!
دورت حلقه زدند و به زور از تو امضا گرفتند
فقط پيراهنت را دريدند
اپيزود سه:
تو بر جماعت زنان درآمدي
خودشان را به نديدن زدند
و سخت سرگرم مباحث فمنيستي شدند
[در دست هريك سيگاري روشن بود و فندكي]
هيچ نگفتند و تو به سلامت گذشتي!
اما فقط داستان اول، با همه تلخي و دردناكي، احسن القصص بود!
در سوز و گداز است تنم از تب تو
روز دل من تيره تر است از شب تو
از دست تو خسته ام ...خودت مي داني
جانم به لبم رسيده است از لب تو !
در آغاز خدا بود
و خدا آسمان را
و زمين را آفريد
و شب را
و روز را آفريد
و ستاره ها را به شب
و خورشيد را به روز
و درخت را به پرنده
و پرنده را به آسمان بخشيد
و تنهاييش را به من...
و تنهايي خدا بزرگ بود
و من كوچك بودم
خدا تو را آفريد
تا تنهايي ام را با تو قسمت كنم
و اينك خداست
و تنها خداست
و خدا همچنان تنهاي تنهاست.