من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

حالا شبِ شعرِ من خصوصي شد ديوار چهارگوش من، كر نيست

۳۳ بازديد

 

هركس كه رسيده است تا سطحش، سطحي‌ست كه از خودش فراتر نيست

بايد فقط از غرور بنويسد از آينه‌اي كه در برابر نيست


هرچند غزل به خون من آميخت تيغي به رگم كشيد و جوهر ريخت

هر چند كه سر به گردنم آويخت در سطح به‌جز قلم، سَري، سَر نيست


خوب از همه مي‌رسيد و بد از هيچ، خوب است و به بد كشيده مد از هيچ

تا چند صدا در آورد از هيچ، در حلق جنون، صداي ديگر نيست


تاريك نوشته‌ام نمي‌داند روشن بنويسمش نمي‌خواند

خواننده‌ي من به نور حساس است چشمش كه شبيه چشم من، تر نيست


تا شعر نخوانده رو به بالايم تا كف بزنند رو به پايين‌ام

تشويق مخاطبان چه تكراري‌ست هرچند سرودنم مكرر نيست


دستم به جنون كليد را چرخاند پايم به لگد، دهانِ در را بست

حالا شبِ شعرِ من خصوصي شد ديوار چهارگوش من، كر نيست


مي‌رود شاعري ميان دو سنگ، تا كمي گم كند صدايش را

۳۲ بازديد

 

مي‌رود شاعري ميان دو سنگ، تا كمي گم كند صدايش را

دوربين مي‌دود به دنبالش، مي‌بُرد خطِّ لحظه‌هايش را


لحظه‌هايش فقط همين لحظه‌ست دوربين كار آخرش را كرد

چه كنم با روايتي كه شكست كه قلم كرد ردّ پايش را


شاعرِ توي عكس يك مرد است جنس من ديگري‌ست در عكسم

در صدايم زني‌ست خارجِ عكس كه گلويم گرفته نايش را


سنگ‌ها از سرم بزرگ‌ترند كوه هرگز نمي‌شوم ديگر

سخت در فكر سنگ سوّمي‌ام، شعر، گم كرده است جايش را


نكند سنگ‌ها به هم بخورند نكند شعر را بسوزانند

خسته‌ام از جهانِ خاكستر، زود آتش بزن هوايش را


حركتِ سنگ‌ها خطرناك است شاعري توي عكس مي‌ميرد

نكند در روايتي ديگر، بد تلفظ كند هجايش را


اگر از اين به بعد بنويسم غزل از كادر مي‌زند بيرون

غزل و عكس، مستطيلِ منند خط بكش روي هر دو تايش را


بر سر من كلاه بگذاريد از تن برفي‌ام فرار كنيد

۳۲ بازديد

 

شاعران! دست‌هاي من سرد است وصفي از خوبيِ بهار كنيد
چارديوار بي‌فروغم را با دو تا شمع، سايه‌دار كنيد

كوه، قنديل بسته سنگاسنگ شهر، تا دوردست يخ بسته
قطب‌زادم نمي‌شود ديگر روي موجي مرا سوار كنيد

شاعر اسم مذكر و... من، زن گرچه تنهايم و اميدي نيست
مانده‌ام در ميان سنگستان تا مرا نيز شهريار كنيد

كوچه‌ام كهنه خانه‌ام ابري همهْ درهاي آسمان بسته
شعر هر فصل من زمستان است غزلم را اميدوار كنيد

برف تا گردنم رسيد و هنوز شهر، شعرِ سپيد مي‌گريد
بر سر من كلاه بگذاريد از تن برفي‌ام فرار كنيد


بنويسمش به كاغذ، شعري كه در زبان نيست

۳۵ بازديد

 

هستم كه مي‌نويسم بودن به جز زبان نيست
هركس نمي‌نويسد انگار در جهان نيست

من آمدم به دنيا، دنيا به من نيامد
من در ميان اويم، اويي در اين ميان نيست

آتش زدم به بودن تا گُر بگيرم از تن
حرفي‌ست مانده در من، مي‌سوزد و دهان نيست

لكنت گرفته شايد، پس من چگونه بايد
بنويسمش به كاغذ، شعري كه در زبان نيست


خورشيد را نمي‌بينم آه از نفس كه مي‌سوزد

۳۱ بازديد

 

حجمي ندارد ابعادش، خورشيد، بس كه مي‌سوزد
پايين گرفته از بالا، از پيش و پس كه مي‌سوزد

تقسيم مهرباني‌هاش، اي كاش نا برابر بود
از مي‌شكوفد اين غنچه، تا خار و خس كه مي‌سوزد

از سوختن نمي‌كاهد از آسمان چه مي‌خواهد
دارد هواي آتش را، در اين هوس كه مي‌سوزد

با تارِ تا ابد نورش، با ضرب‌هاي تنبورش
با هركسي كه مي‌سازد با هيچ‌كس كه مي‌سوزد

من يك غروب غمگينم دارم ستاره مي‌چينم
خورشيد را نمي‌بينم آه از نفس كه مي‌سوزد


پَرَش را به خون فرو كن كه مريم غزل بگويد

۳۳ بازديد

 

به باران بگو بباران كه نم نم غزل بگويد
فلك گريه‌اش بگيرد به ماتم غزل بگويد

به‌جز او كه مي‌تواند كه بنويسد اين جنون را؟
بهشتش بهانه‌اي شد كه آدم غزل بگويد

به حوّا سپرده بودم كه آتش بكِش به جانش
اگر زير نور شيطان، خدا هم غزل بگويد

سه نت بر سرم نوشته كه من فا رِ سي بخوانم
سرم در رديف نت‌ها منظم غزل بگويد

پُر از وحي جبرئيلم كه پيغمبري بزايم
پَرَش را به خون فرو كن كه مريم غزل بگويد


حالا چه فرق، يا ببرد يا بياورد

۲۸ بازديد

 

بابا قرار بود خدا را بياورد
ده قرنِ پيش، رفته كه فردا بياورد

بايد شبانه‌روز بجنگم براي صلح
ديگر چقدر صبر كنم تا بياورد

از بس كه مرده‌ايم زمين باد كرده است
چيزي نمانده است كه بالا بياورد

پوسيده مي‌شوي و سپس كشف مي‌‌شوي
با شكل تازه كيست تو را جا بياورد

نه بودن و نبودنِ من، مساله منم
حالا چه فرق، يا ببرد يا بياورد


تنها هرآنچه نيست برابر، برابر است

۳۱ بازديد

 

اين جا حضور پنجره با در برابر است
راه فرار نيست جنون در برابر است

كوتاهيان به اوج بلندا رسيده اند
بسيار و بيش با كم و كمتر برابر است

دستم به هيچ پاي ضريحي نمي رسد
خيرِ دعاي همهمه با شر برابر است

زنجير بسته اند به دستان آسمان
قانون براي سنگ و كبوتر برابر است

تعريف عدل ناب شما بيش از اين نبود
تنها هرآنچه نيست برابر، برابر است


از زندگي چه مي‌دانيم تا جانمان به نان بسته‌ست

۲۸ بازديد

 

يا پا براي رفتن نيست، يا راه كاروان بسته‌ست
از آرزو عقب مانديم، بر ما، درِ زمان بسته‌ست

از روحمان چه مي‌خواهند پيغمبرانِ بي‌لبخند
اين خانه‌ها پر از سقفند پس راه آسمان بسته‌ست

خون از خشونتش جاري، از جنگ‌هاي تكراري
ديگر چه مي‌تواند گفت؟ گرگِ بشر، زبان‌بسته‌ست

آن منجيان رويايي خوابند و ما نمي‌بينيم
وقتي كه چشممان باز است وقتي كه چشممان بسته‌ست

در اين جهان مرگ‌آيين، بهتر كه سوّمي باشيم
از زندگي چه مي‌دانيم تا جانمان به نان بسته‌ست


از شما ساده‌دلان خواست جلوتر نرويد

۲۹ بازديد

 

مرز انكار، همين‌جاست جلوتر نرويد

يك نفر منكرِ درياست جلوتر نرويد

ايست! دور و برِِتان خندقِ بيچارگي اَست

از عقب، از چپ و از راست جلوتر نرويد

دربه‌در در پيِ يك گوشه‌ي دنج آمده‌ايد

بعد از اين ولوله برپاست جلوتر نرويد

رشوه دادم كه كسي راست بگويد به شما

از شما ساده‌دلان خواست جلوتر نرويد