من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

هرگز نمي‌شد نبينم دردي كه پنهان تو را كشت

۳۱ بازديد
 

هرگز نمي‌شد نبينم دردي كه پنهان تو را كشت

بودن براي نبودن، اين زخم زد آن تو را كشت


تو مثل يك دانه‌ي برف، در خود فرو رفته بودي

آري زمستان تو را زاد آري زمستان تو را كشت


با زخم تند گلويت، پر مي‌كشيد آرزويت

در سينه‌ي آسمانت، آن قلب سوزان تو را كشت


اما نشد بعدِ عمري، هرگز به دنيا بيايي

آنقدر مُردي كه انگار، اصلا همين جان تو را كشت


هرچند زن اسم عام است زن بودنِ من خصوصي‌ست

۲۹ بازديد

 

هرچند زن اسم عام است زن بودنِ من خصوصي‌ست

امكان ندارد بفهمي اين طرزِ بودن خصوصي‌ست


حظ مي‌كني در بهشتت چيزي توقع نداري

سر بر نياور كه : ديگر اين راز روشن خصوصي‌ست


بيداري از دنده‌ي چپ آغاز عصيانگري بود

حالا كمي دورتر باش ابعاد اين تن خصوصي‌ست


آغوش پيدا نكردي يك بغض هم وا نكردي

پس فرض كن مرد هستي حالا كه هر زن خصوصي‌ست


هفت‌آسمان نا ندارد هي مرد و زن مي‌شمارد

بر دوش من مي‌گذارد اين بار حتمن خصوصي‌ست


از جاي ديگر آمدم اين اوّلين جا نيست

۳۲ بازديد

 

از جاي ديگر آمدم اين اوّلين جا نيست

پس جاي ديگر مي‌روم جايي كه اين ‌جا نيست


من هست و از مي‌آورد تا مي‌برد اينجاست

آوردن و بردن به دست او كه اين ‌جا نيست


گفته‌ست حتا در جهنم نيز جايي هست

آيا همان‌جايي كه مي‌گفته همين‌جا نيست


هرجاي هر دنيا پر از آواز ابليس است

ديگر براي ذكر رَبّ‌‌العالَمين، جا نيست


در اوج ايمان سجده‌ام بر كوه مي‌بايد

اما يقين، جز قدر مُهري بر جبين، جا نيست


با هر زبان مي‌گويمش هرچند معلوم است

تنها براي عشق، اين بي‌جاترين، جا نيست


كاري نمانده است كه با ما نكرده‌اند

۲۹ بازديد

 

كاري نمانده است كه با ما نكرده‌اند
با ما چه كار مانده كه آن را نكرده‌اند

سر مي‌كنيم هرچه ببافند بي‌سران
در شب‌كلاه جز سرِ ما جا نكرده‌اند

گويند رمز عشق نگوييد و نشنويد
مشكل حكايتي‌ست كه حاشا نكرده‌اند

«خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است»
زنجيرهاي پنجره را وا نكرده‌اند

وقتي زبان باز تو را داغ مي‌كنند
پس بهتر است تا كُني‌اش تا نكرده‌اند

غير از محبتي كه سرآغاز بودن است
كاري نمانده است كه با ما نكرده‌اند


من مال تو، تو مال من و... ديگران: نبود

۲۵ بازديد

 

من مال تو، تو مال من و... ديگران: نبود
حالا كنار من بِنِشين اي شب حسود

خورشيد كشته‌ام كه بماني كنار من
امشب شب است ديشب و هرشب كه شب نبود

ماه و ستاره‌هات به تشييع رفته‌اند
تو بر فراز مي‌شوي و روز در فرود

بايد سياه‌چاله بريزي به پايشان
ماه و ستاره‌هات بميرند زودِ زود

كم كم زمان به پات مي‌افتد كه بُگذري
پس مي‌كند ركوع و سپس مي‌كند سجود

سردم، مرا شبانه در آغوش خود بگير
آتش نمانده است در اين خانه‌ي كبود


نرو نرو كه جدا از تو ما نمي‌ماند

۲۸ بازديد

 

نرو نرو كه جدا از تو ما نمي‌ماند
بمان بمان كه سر از تن جدا نمي‌ماند

گلايه نيست اگر مي‌زني به نفرينم
كه آه بر تن آيينه، جا نمي‌ماند

نيازمند توام دشمن وفادارم
بيا كه وقتِ نياز آشنا نمي‌ماند

در اين كوير، دم از جاودانگي نزنم
نسيم اگر بوَزد ردّ پا نمي‌ماند

به داستان هُوَالله دلخوشم، هرچند
كه آخرش احدي جز خدا نمي‌ماند


مثل مولوي پر كن از غزل دهانم را

۲۴ بازديد

 

مثل مولوي پر كن از غزل دهانم را
من به شعر معتادم، باز كن زبانم را

استخوانِ جمجمه‌ام پله شد به معراجم
موريانه‌ها خوردند فكرِ نردبانم را

من درخت انگورم خون من شراب شده‌ست
مستِ مستي‌ام اما پر كن استكانم را

من توام ، تو: من، ما: من، ديگر از هر انديشه:
غير خويش، خالي كن مغز استخوانم را


سرم را با طناب سرنوشت خويش حلق‌آويز مي‌كردند

۲۹ بازديد

 

سرم را با طناب سرنوشت خويش حلق‌آويز مي‌كردند
مرا با اشك‌هايم از شيار گونه‌ها لبريز مي‌كردند

نمي‌ديدند هرگز شانه‌هاي مهربانم دست مي‌خواهند
دو دستم را براي دوستي با خويش دست‌آويز مي‌كردند

به پايم ريسماني بسته، در چاه سكوت آويختند امّا
به جاي گوش‌هاشان، گوشه‌ي ساطورشان را تيز مي‌كردند

به سر مي‌سوختم تا صورت خورشيديِ من برگ زردي شد
به چشمم چار فصل سال‌هاي بعد را پاييز مي‌كردند

چه خوابي بود در بي‌اعتمادي زيستن، اي كاش مي‌كشتند
مرا، اين بي‌سروپايان كه از انسان شدن پرهيز مي‌كردند


تا پيكرم آغوشِ گرمِ ديگري شد

۲۹ بازديد

 

تا پيكرم آغوشِ گرمِ ديگري شد
دستم گلويم شانه‌هايم خنجري شد

از بس كه در انديشه‌ي آتش فرو رفت
سلول سلولِ تنم خاكستري شد

جاي من اينجا نيست آنجا جاي من بود
بي آنكه باشم بودن من داوري شد

نقاشِ خود بودم ولي نقاشي‌ام سوخت
مرزم قلم بومم زبان ما دري شد

من خواستم مثل خودم باشم ولي من
من، من نه؛ من، مريم نه؛ مريمْ جعفري شد


پس خدا به شكل صندلي ست

۲۷ بازديد

 

پس خدا به شكل صندلي‌ست مي‌شود كه روي او نشست
اين نتيجه را گرفت و بعد روي دسته‌اش دخيل بست

گاه شكل ميز مي‌شود دست تكيه داده‌ام به او
لحظه‌اي نگاه مي‌كنم دست من سفيدتر شده ست

شكل استكان به خود گرفت لب بزن نترس ناخدا
من هزار مست ديده‌ام؛ هر كدام يك خدا به دست

اينكه او يكي‌ست يا هزار واقعن چه فرق مي كند
او درون هرچه نيست، نيست او درون هرچه هست، هست

اولين خدا مداد بود سرخميده روي دفترم
زير تيغ يك تراش كُنْد چرخ شد خداي من شكست

از چه مي‌نويسد اين قلم اسم اين غزل چه مي‌شود
كفرِِ كافري اديب؟ يا شعرِ ِشاعري خداپرست؟