دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۲ ۳۰ بازديد
سرم را با طناب سرنوشت خويش حلقآويز ميكردند
مرا با اشكهايم از شيار گونهها لبريز ميكردند
نميديدند هرگز شانههاي مهربانم دست ميخواهند
دو دستم را براي دوستي با خويش دستآويز ميكردند
به پايم ريسماني بسته، در چاه سكوت آويختند امّا
به جاي گوشهاشان، گوشهي ساطورشان را تيز ميكردند
به سر ميسوختم تا صورت خورشيديِ من برگ زردي شد
به چشمم چار فصل سالهاي بعد را پاييز ميكردند
چه خوابي بود در بياعتمادي زيستن، اي كاش ميكشتند
مرا، اين بيسروپايان كه از انسان شدن پرهيز ميكردند