من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

افسانه

۳۴ بازديد

 

آنقدر ماهي كه از اين چشمه تورت مي كنند
عيدها زنداني تنگ بلورت مي كنند

فوج فوج افسانه دريا و ماهيگيرها
موج موج از خاطرات چشمه دورت مي كنند

عاقبت يك روز هم دل را به دريا مي زني
عشوه هاي ساحلي غرق غرورت مي كنند

كشف هاي تازه، ساحل هاي دور از دسترس
ماه شيرين! راهي درياي شورت مي كنند

مي روي و هيچكس جز من نمي آرد به ياد
تو همان ماهي كه از اين چشمه تورت مي كنند

از دل ماهي به دنيا آمدن افسانه است
يونس! اين افسانه ها زنده به گورت مي كنند


به چشمهات

۳۴ بازديد

 

به چشم‌هات كه آغاز ِ دل‌سياهي‌ها ست،
به دست‌هات كه پايان ِ بي‌پناهي‌ها ست،

دلم خوش است به روياي دل‌بَري از تو!
نگو كه فتح، فقط حسرت سپاهي‌ها ست

به شوق ِ آن‌ كه بيفتم به خاك، مي‌جنگم
اسير ِ تور شدن، سرنوشت ماهي‌ها ست

هزار حادثه در راه پيش ِ رو داريم
هنوز صحبت ما بر سر ِ دو راهي‌ها ست!

براي با تو پريدن دو بال كم دارم
كمر شكستنم از اين زياده خواهي‌ها ست

به چشم‌هاي تو ايمان مي‌آورم كم‌كم
كه عشق، بارقه‌اي در دل ِ سياهي‌ها ست


بخت گمراه

۳۴ بازديد

 

گله از ماه مي‌كند دريا كف اگر گاه بر لب آورده‌ست
مثل سنگي كه با مسافرها شكوه از راه بر لب آورده‌ست

تو كه دريادلي و سنگ صبور، دلت اهل گلايه كردن نيست
فكر تنهايي مرا كرده كه دلت آه بر لب آورده‌ست

ماجرا كهنه است و تكراري: چاهم و يوسفي و … باقي را
مادري لا‌به‌لاي لالايي گاه و بي‌گاه بر لب آورده‌ست

وقت تعريف داستان اما كودك از مادرش نمي‌پرسد:
چقدر غصه خورده توي دلش تا تو را چاه بر لب آورده‌ست…

هرچه ما مي‌كشيم از بخت است، عشق را سرزنش نبايد كرد
كه اگر جام شوكران هم بود بخت گمراه بر لب آورده‌ست!


زن

۳۷ بازديد

 

دستت درست! دست دلت را به من بده
با من به دل شهامت عاشق شدن بده

كافي‌ست هرچه زيسته‌اي در هواي مرگ
با من به مرگ هم هوس زيستن بده

تنها گره به جان تو خورده است جان من
با من به جنگ تن‌به‌تن ِ عشق، تن بده

دلسوز ِ يار ِ سوخته‌دل، يار بوده‌است
دل‌سوز باش و جرات دل‌سوختن بده

با من كه گم شده‌ست در اين شهر يوسفم
چيزي بگو، نشاني از آن پيرهن بده

شيطون‌ترين فرشته‌ي عالم اگه زنه
ديوونه‌ اونكه عقل خودش رو به زن


شيطان هميشه دشمن آدم

۳۵ بازديد

 

شيطان نشسته در خم ابروهات
در تارهاي نقره اي موهات

دست تو نيست تلخي اين ايام
شيطان گرفته راه به كندوهات

از خير كوچ بگذر و با من باش!
حالا كه زخمي اند پرستوهات

مي خواست غم مرا بكشد اما
من زنده ام به بركت جادوهات

شيطان هميشه دشمن آدم نيست
من – دوستدار تو وَ هياهو هات-

شيطان كوچك تو ام و افسوس
آواره ي حسادت بد گو هات


گرگي كه مي گويند

۳۴ بازديد

 

بغضي وزيد و در گلوگاه تو پيچيد
آواز «هيت لك» كه در چاه تو پيچيد

تا خون شب پاشيد بر نارنج خورشيد
در سينه هاي عاشقان، آه تو پيچيد

طرز زليخا داشت اندوهي كه ناگاه
ابري شد و آرام بر ماه تو پيچيد

بايد يكي اين را به يعقوبت بگويد
گرگي كه مي گويند در راه تو پيچيد…

يعقوب! من در خواب بودم آن شبي كه
در نيل شب فرياد جانكاه تو پيچيد

حالا كلاهت را خودت قاضي كن آيا
من گرگ هستم يا برادرهات يوسف؟


خوبست

۳۴ بازديد

 

سر مي گذارم، قصه در گوش تو خوب است
داغ شقايقهاي آغوش تو خوب است

از بچه آهوهاي چشم من بپرسند
سرسبزي چشمان خاموش تو خوب است

حال تو را مي پرسم از اندوه هر شعر
تا بشنوم: مرد غزلپوش تو خوب است

كندوي هر عشقي فقط شهد و شكر نيست
نيش زبانهاي من و نوش تو خوب است

من بار سنگيني به دوش روزگارم
باري اگر بردارم از دوش تو …

اين روزها -با آنكه خود را هم فراموش…
وقتي نخواهم شد فراموش تو- بد نيست


ديوانگي

۳۶ بازديد

 

مي خواست با تو رخت سفر در بياورد
از چشمهاي خيس تو سر در بياورد

«من آمدم» بگويد و اندوه كهنه را
از ذهن خاك خورده ي در، در بياورد

مي خواست جوجه باشد و هي جيك جيك جيك…
در آسمان عشق تو پر در بياورد

حتي اگر عقاب ببارد از آسمان
حتي اگر كه عشق پدر در بياورد

سخت است جوجه باشي و ديوانگي كني
اين بار مرگ دبه اگر در بياورد


پيوست

۳۵ بازديد
 

هواي لحظه‌ي ديدارت، هواي دست مرا در دست…
در اين هواي بهارآلود، مرور خاطره‌ها دردست

پرم از ابر ملالي خيس، نگو براي چه مي‌باري
زني كه اشك نمي‌ريزد، زني ست بي‌هيجان، بن‌بست

هنوز مي‌شود عاشق بود، كمي زنانه‌تر از اكنون
شكوه يك زن شرقي داشت، فرو نريخت، كمر نشكست

هنوز مي‌شود از چشمي به چشمه‌هاي گوارا رفت
شبيه ليلي بي‌مجنون به سنگ حادثه‌ها دل بست…

كدام حادثه‌ي شومي شروع فصل جدايي شد؟
مرا به فاصله عادت داد… تو را به خاطره‌ها…پيوست:

آهاي ماه! كه غمگيني از اين‌كه مثل خودت ماهي…
من و تو فرق كمي داريم! ميان حوض تو ماهي هست


مي آيد

۳۴ بازديد

 

گوشي و دست‌هاي زن سردند، سوت سرما و سوز مي‌آيد
رفته‌اي، از دهان او امّا عطر نامت هنوز مي‌آيد

به دلش گفته دور بودن ما تلخ اما قشنگي عشق است
غصه هم هست اگر كه شادي هست، مي‌رود شب كه روز مي‌آيد

به دلش گفته عاشقي درد است، با غم و اشك و آه بايد ساخت
كار پروانه پيله‌كردن نيست، شمع باش و بسوز! مي‌آيد!

نه سفركرده‌اي كه برگردي، نه غريبي كه آشنا بشوي
چقدر مي‌شود به يك دل گفت چشم بر در بدوز، مي‌آيد؟

مثل گنجشكهاي سرگردان، مثل گنجشكهاي در باران
تا سلامش دوباره بنشيند روي اين سيم، سوز مي‌آيد