دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۴ ۳۰ بازديد
گله از ماه ميكند دريا كف اگر گاه بر لب آوردهست
مثل سنگي كه با مسافرها شكوه از راه بر لب آوردهست
تو كه دريادلي و سنگ صبور، دلت اهل گلايه كردن نيست
فكر تنهايي مرا كرده كه دلت آه بر لب آوردهست
ماجرا كهنه است و تكراري: چاهم و يوسفي و … باقي را
مادري لابهلاي لالايي گاه و بيگاه بر لب آوردهست
وقت تعريف داستان اما كودك از مادرش نميپرسد:
چقدر غصه خورده توي دلش تا تو را چاه بر لب آوردهست…
هرچه ما ميكشيم از بخت است، عشق را سرزنش نبايد كرد
كه اگر جام شوكران هم بود بخت گمراه بر لب آوردهست!