من از
پريشاني ها
سخن نميگويم
بزرگ بودن رود از پرنده يي ست كه با ناي سبز خونين مي خواند
بزرگ بودن رود از نبودنست
به دريا نشستن است
و رازي نگفتن است
نه گفتن
من از پريشاني ها سخن چگونه بگويم ؟
من از آسمان سخت نوميدم
اي دوست
نوميد نوميد
ميداني ؟
اينجا نباريده ديريست باران
نتابيده خورشيد
نروييده ديگر نهالي
زمين پوك و خاليست
نه از بوته ي خشك خاري
پناهي
نه بر كشتزاري گواه از شياري
من از آسمان سخت نوميدم
آري
بر اين دشت خاموش
در ياد داري ؟
چه گلهاي نازان پاكي
چه آزاد سروي
چه تاكي
چه بادي كه سرمست
چه بيدي كه بي تاب
چه آهوي مستي كه در بيشه ي خواب
چه خوابي
بر اين دشت خاموش در ياد دارم
كه مرغان سرود سفر ساز كردند
هوا سخت تاريك و نامهربان شد
تو گفتي كه فريادي از دشت بر آسمان شد
پس آنگاه در ياد دارم
خزان شد
چه گل ها كه بر خاك عريان فرو ريخت
چه گلها كه غمناك
بر خاك
نه از
سرو ديگر نشان ماند
نز تاك ديگر
نه از آسمان شكوهنده ي پاك
ديگر من از آسمان سخت نوميد
نوميد نوميدم
اي دوست
گل من پرنده يي باش و به
باغ باد بگذر
مه من شكوفه يي باش و به دشت آب بنشين
گل باغ آشنايي گل من كجا شكفتي
كه نه سرو مي شناسد
نه چمن سراغ دارد ؟
نه كبوتري
كه پيغام تو آورد به بامي
نه به دست باد مستي گل آتشين جامي
نه بنفشه يي
نه جويي
نه نسيم گفت و گويي
نه كبوتران پيغام
نه باغ هاي روشن
گل من ميان گلهاي كدام دشت خفتي
به كدام راه خواندي
به كدام راه رفتي؟
گل من
تو راز ما را به كدام ديو
گفتي ؟
كه بريده ريشه ي مهر شكسته شيشه ي دل
منم اين گياه تنها به گلي اميد بسته
همه شاخه ها شكسته
به اميد ها نشستيم و به يادها شكفتيم
در آن سياه منزل
به هزار وعده مانديم
به يك فريب خفتيم
شكهاي شبانه اي يگانه ترين
زيباترين شكهاست
شكهاي شبانه خانه را خواهد آشفت
شكهاي شبانه اي يگانه ترين
ما را به تمام رودها خواهد پيوست
من مست و پريده
رنگ از دريا مي آيم
تا در تو نبينم آن پريشاني ها را
اي شط برهنه اي به سينه ي من
گيسوي تورودي از ستيغ بهار
بر صخره ي خرد پر هياهويي
گيسوي تو باد را پريشان خواهد كرد
شكهاي شبانه روز را خواهد آشفت
كاكايي مرده اي پريشان گيسو
شكي ست
افروخته در
مسير طوفاني
اي عريان اي نهال نيرومند
اي خون پرنده هاي دريايي
بر سينه ي من تمام گيسوي تو
بارانيست بر بهار عرياني
شكهاي شبانه در زمانه ي شك
زيباترين شكهاست
عروسك ها را در شب
تاراج كرده اند
در شهر چهره يي نيست
در شهر دكه ها باز
باز و خالي و تاركيست
سوداگران سودايي از باد
از باران
وز سيل خيل بيكاران شكوه مي كنند
سوداگران سودايي خسته
مي گويند : باران ؟
چه باراني بيمانند ؟
مي دانيد ؟
باران سختي آمد
و خريداران
ناباورانه از همه ي شهر
ديدار مي كنند
در پشت ويترين ها
كنسرو چيده اند و گل كاغذي
و
از زلال آبي كاشي ها
تصوير ماهيان قزل آلا را پاك كرده اند
در شهر تاك ها را در خاك كرده اند
سوداگران سودايي در شهر خم هاي خالي را
بر سنگفرشهاي خيابان ها
پرتاب كرده اند
در شهر چهر ه ها را در خواب كرده اند
مثل پرنده يي كه در شور مردنست
مثل شكوفه يي كه در شور ريختن
مثل همين پرنده ي خاموش كاغذي
انجا نشسته بود
نگاهش پرنده وار
و پشت او به باران
باران پشت پنجره باريد و ايستاد
من بيم داشتم كه بگويم
شكوفه ها از كاغذند
من بيم داشتم كه بگويم
پرنده را
نه سال پيشتر
توي بساط دستفروشي خريده ام
و چشم هاي او را
از شيشه هاي سبز تهي كرده ام
من بيم داشتم كه بگويم
اتاق من
خاموش و
كاغذيست
باران پشت پنجره باران نيست
باران پشت پنجره باريد
ايستاد
مثل همين شكوفه ي خاموش
مثل همين پرنده ي خاموش
آنجا نشسته بود
و پشت او به پنجره ي سبز
من بيم داشتم كه شبي
موريانه ها
بيداد كرده باشند
بي تو خاكسترم
بي تو اي دوست
بي تو تنها و خاموش
مهري افسرده را بسترم
بي تو در آسمان اخترانند
ديدگان شررخيز ديوان
بي تو
نيلوفران آذرانند
بي تو خاكسترم
بي تو اي دوست
بي تو اين چشمه سار شب آرام
چشم گريزنده ي آهوانست
بي تو اين دشت سرشار
دوزخ جاودانست
بي تو مهتاب تنهاي دشتم
بي تو خورشيد سرد غروبم
بي تو نام و بي سرگذشتم
بي تو خاكسترم
بي تو اي
دوست
بي تو اين خانه تاريك و تنهاست
بي تو اي دوست
خفته بر لب سخنهاست
بي تو خاكسترم
بي تو
اي دوست
من چگونه ستايش كنم
آن چشمه را كه نيست ؟
من چگونه نوازش كنم اين تشنه را كه هست ؟
من چگونه بگويم كه اين خزان زيباترين بهار ؟
من چگونه بخوانم سرود فتح
من چگونه بخواهم كه مهر باشد اي مرگ مهربان
زيباترين بهار در اين شهر
زيباترين خزانست
من چگونه بر اين سنگفرش سخت
با چه گونه گياهي نظر كنم
با چگونه رفيقي سفر كنم
من چگونه ستايش كنم اين زنده را كه مرد ؟
من چگونه نوازش كنم آن مرده را كه زيست ؟
پرنده ها به تماشاي بادها رفتند
شكوفه ها به تماشاي آبهاي سپيد
زمين عريان مانده ست و باغهاي گمان
و ياد مهر تو اي مهربانتر از خورشيد
چنين يگانه كه
خواهد زيست ؟
چنين يگانه كه بايد بود
چنين يگانه كه من بودم
اي مهربان
كه خواهد زيست ؟
چنين يگانه و ناخرسند
و اين
چنين خشنود
به شادماني دوست
اينچنين مهربان كه منم
كه مي تواند زيست؟
بر اين سبز خاموش افسانه وش
بر اين نيل پيچان فريادگر
سرشك ار فشانم روا باد و باد
به ياد من افسانه ي سخت سر
گل افشانده گويي به دامان رود
جهان آفرين با نخستين بهار
و با ز آسمان آوريده فراز
بهشتي به آغوش دريا كنار