گيسو حنايي من
اي چشمهايت فرياد
و بازوانت گردباد
آه اي بنفشه گيسو
بگذار تا بنفشه برويد
از بطن سرد خاك
بگذار تا بنفشه تو باشي
از
خاك من برويي
بگذار تا حضور تو را بشنوم
از بطن سرخ زادن
در لحظه وار سبز شكفتن
بگذار تا نگاه تو ناگاه
ويران كند سكوت سترون را
در شب بيداد من فرهاد مي
گريد
و چه بي فرياد
جهان پيراست و بي بنياد
مي گريد
در شب بيداد
در فروبستم
و فروماندم در آن خاموش گمفرياد
تا
نگريد در شب بيداد من فرهاد
نشنوم ديگر
هاي هاي زاري خاموشوارش را
و سكوت سوگوارش را
باز مي گريد
در شب بيداد من فرهاد و چه بي فرياد
مثل خيالي در خون
و انفجاري در ياد
مثل گياهواري رود انتظار موجي طغياني
تا شستشو كنند و برويند
در استواي تشنگي جاودانه يي
مثل نگاه دوري
و
برق هوشياري با او
در انتهاي ظلمت بي نامي
مثل نگاه كردن و وارستن يا هر چه ساده تر
مثل سياه مستان هر شب
بيگانه وار گفتن و گفتن
و آنگاه بامدادان
از ياد بردن آنهمه گفتن را
مانند انفجاري
خيل خيالي در ياد
اينست آنچه مي بينم مي دانم مي خواهم با
او
مثل سمندري ست
با واژه هاي آتش
نه جاودانه وار
او لحظه وار رودآسا جاريست
و لحظه هاي او
هم لحظه هاي گنمشدن و مرگست
هم لحظه هاي روشن پيدايي
و آنگاه زيستن در لحظه هاي ديگر
تا جاودانگان
اكنون زمان سبز فراز آمده ست
و لوليان خفته به خاكستر
در بركه هاي آتش تن شسته اند
باد از چهار سوي وزيده ست
و ابرهاي نازك تابستان
بر
قامت بلند شبانان
زيبا و شاهوارند
ما را رواي رود به دريا سپرده بود
تا باده ي شبانه فروغي شد از ارتفاع شرقي
مستغرق زمستان بوديم
و خوف رازيانه ي سبزي كه زير خاك
پوسيده بود
آري
مستغرق سكوت زمستان
مرگاوران گذشتند
آن جام هاي زهر تهي شد
و ماه سرد سيمين در باغ استوايي آتش گرفت
اينك فريادي در خط سرخ آتش
پشت فلق ستاره ي سرخيست
و از شفق صداي پلنگي مي آيد
ما را رواي رود به دريا سپرده است
و آفتاب طالع
از ارتفاع شرقي تابيده ست
در كوچه هاي شيراز
وقتي كه از شراب
رودي
روان شديم
نارنج ها شكفتند
و خفتگان و رود آرامان
گلهاي آبزي رااز باغهاي جاري چيدند
حافظ صداي مستوران بود
تا هر بنفشه گيسوي ياري شد
در كوچه باغ ها
وقتي كه از شراب
رودي روان شديم
ما را رواي عشق به صحرا سپرده بود
آن ابرهاي سيمين
از
قله ي بلند گذر كردند
و بر سرير دشت نشستند
و نيمروز شرقي بر شهرها نشست
تو عاشقانه ترين نام
و جاودانه ترين يادي
تو از تبار بهاري تو باز مي گردي
تو آن يگانه ترين رازي اي يگانه ترين
تو جاودانه تريني
براي آنكه نمي داند
براي آنكه نمي خواهد
براي آنكه نمي داند و نمي خواهد
تو بي نشانه ترين باش
اي يگانه ترين
بهار
مي خواندند پرنده ها كه بهار
درختي از همه سوي
به كوچه مي ريزد
هزار شاخه درختي بلند سبز جوان
هزار شعله ي سبز پشت رود بزرگ طلوع خواهد كرد
پرنده يي چشم اندازي به آسمانها داشت
پرنده يي كه نشست
نگاه دوري بود
نگاه دوري
صداي رودي
نگاه آرامي كه بسته مي شد
صداي مردابي
پرنده يي در خواب
به باد مي آويخت
و بال مي افشاند
و شاخساري در آسمان مي شد
درختها را نيايش ها مي
كرد
به ارغوان مي گفت
تو از تبار آتشهايي
تو بيشه ها را مي افروزي
و در تمام فصول
بهار خواهد بود
و در تمام فصول
بهار مي ديدم
به شهر آمده است
به شهر
شهري كنار لاشه ي رود
بهار آمده بود
عروسي مي آوردند
تمام مردم
تمام
مردم شهر
به كومه يي رفتند
كه هيچ چيز نبود
مگر صداي وداع
عروس آوردند
عروس هاي سترون
عروسهاي غريق
و مادران بودند
كه با زمين سترون وداع مي كردند
و در تمامي شب
هزار كودك زيبا به خواب مي ديدند
بهار آمده بود
بهارزايي آهو كه خسته
مي آمد
بهار زايي مرگ
و پشت بيشه ي خواب
نشست صيادي
كنار چشمه صدا آمد
و خون چشمه به مرداب ريخت
كوچه سنگي
ميان باران ها
به شهر و جنگل و راه
درود مرگي گفتم
بهار آمده است
به شهر شهري كنار لاشه ي رود
و باز خواندم
پرنده مي داند
كه آهو از پس زايش هميشه تشنه ي آبست
و مثل مجنوني
ميان واحه ي مرگ
صداي چشمه
صداي پرنده مي شنود
پرنده ها خواندند
كنار چشمه ي خواب
هميشه آهويي ست
هميشه صيادي
هميشه مجنوني
كه تشنه آمده است
براي جان دادن
درود مرگي گفت
بهار
به بال پروازي
كه سخت و خونين بود
به روز حادثه انديشيد
گلي كه سرخ تر از ما بود
شكوه بين كه چه بي فرياد
به روز حادثه گل پژمرد
روان شديم و ندانستيم
كه ريگزاري در پيش ست
كه
ماهتابي در خوابست
و در گذار شب و هرزاب
روان شديم و ندانستيم
بزرگمردا فرهادا
چگونه مهر پديد آمد ؟
چگونه سنگي رودي شد
و آن ستاره ي تنهاتر
به روشنان زمين پيوست
بزرگمردا فرهادا
نگاه كن كه چه مي خوانند
پرندگان سپر آرام
مخوان كه چشمه چه
آرامست
ببين كه رود چه مي گويد
و در تمامت آرامش
فراز دشت زمان بيدار
شكوهمندا فريادا
بهارم بين كه چه مي رويد
گلي كه سرخ تر از مايي
و اي ستاره ي تنهاتر
شكوهمندا برخيزيم
در آن زمانه ي زيباتر
هنگام انتحار
هنگامه ي خزانست
هنگام انتحار گل سرخ
در كوچه هاي سنگي
هنگامه ي طلوع شب از شب
و رود را ببين كه چه هرزابي ست
عشقي تمانده است و نمي
داني ديگر
عشقي نمانده است
نامش فراموش است
از يادم
زيرا كه من نه ديگر فرهادم
و او نه ديگر شيرين
بيگانه وار در شب شاديگسار ما
ديگر بهاري نيست
او را نشسته مي بينم بر سرير سنگ
هنگام انتحار گل سرخ
ماننده ي چكاوك پيري
او را نشسته
خسته و بيزار مي بينم
فرهاد وش منم كه چنين عريان
در زير تازيانه رها كرده تن
خم كرده پشت
با تيشه مي كوبم
مي كوبم
بر قلب بيستون
و خواب تازيانه ي الماس
از جان سرد سنگ
تهي مي شود
بر قلب بيستون
بر بيستون سرد تهي مي كوبم مشت
خم كرده پشت
مي خوانم شيرين را شيرينم را
باري چگونه فرهاد
از ياد مي تواند بردن
نام تمام شيرين را ؟
هنگامه ي طلوع شب از شب
خم كرده پشت عريان
فرياد فريادا
آشفته مي شوم
فرياد بر مي آورم از دهشت جدايي
اي شهر آشنايي آيا تمام ياران
رخت سفر بستند
و هيچ كس نمانده ست
بر سنگواره يي كه نشان از شهري داشت ؟
هنگام انتحار گل سرخ
مانند سهره مي رود و مي سرايي از باغ
و نيلگونه خوابي
مي رويد
از قلب سهره وارت
اي نازنين بمان و بدان
كاين شب بلند
اين جاودانه وار نمي ماند
و انتحار گل
و سوگوار خواندن خونين هر چكاوك
آغاز پاياني ست
اين جاودانه واري را
آري
تنها اگر بماني
تنها اگر بماني با من
مانند سهره يي كهنمي داند
چه نيلگونه خوابي دارد
و آفتابي طالع
در خون خوابناكش فرياد مي زند
من
سوگوارم اي يار
من آن چكاوكم كه در آفاق سنگواره شهري
كه زيسته ام
و خوانده ام
و خواسته ام تا در آن ويران
نامي نشاني حتي يادي را فرياد گر باشم
و سوگوار
آري
من سوگوار اي يار ؟
با من بمان
هميشه بمان با من
و بخوان با من
با من
اگر بماني اي يار
گرم خيال تسليم
تسليم عشق بودن تسليم عشق آري
اما نه با شكنجه تسليم واماندن
من انتحار شوق گل سرخم
و در تو منتحر
وقتي كه عشقي نيست
نامي نمي ماند
تاعاشقانه باز بنامي
گلهاي سرخ را
وقتي كه گلسنگي
بي ريشه مي ماند
و
ابرهاي سرد سترون
از آسمان شهر گذر مي كنند
يادي نمي ماند
در اين حصار سنگي
تو مي روي
تو مي روي و باز مي گذاري
تنها مرا دراين شهر
مانند ابر سرد سترون
آهسته وار مي گذري از فراز شهر
و از كنار من
مانند رود هر رهگذري از كنار دشت
در چشم
هاي خسته وش تو
شكي درخشانست
مانند تازيانه ي الماسي
كه مي درد
خاراي مرده يي را
اي نازنين ! هميشه بمان با من
و در كنار من
و مرگ عاشقانه ي گل هاي سرخ را
گريان وسوگوار و پريشان خيال باش
من مي خواهم
مي خوانم
و با تمام تشويشي كز تمام
هستي من
با تشويش
از انتحار سرخگلي مي گويم
مي گريم در خويش
در شهر آشنايي
ياران خدا را ياران
هنگام انتحار گل سرخ
فرياد سهمگين چكاوك ها را بشنويد
كه بر سرير سنگ
از خونبهاي غنچه ي سرخي
فرياد بر مي دارند
كه در حصار كور فراموشي
تنها ماند
ياران خدا را لحظه يي درنگي
اي نازنين چگونه رهامي كني مرا
تاريكوار و عريان ؟
شك تو
الماس ست بي شك
الماسي
كه مي درد و مي شكافد
و مي كشد
و هيچ ديگر هيچ
شك تو شك ست
بر يقيني
كه منم
كه من بايد باشم
با هم
برهنه تن
و برهنه جان تر
دو آينه ي برابر هم روشن
نه مرده و مكدر
در گردباد طاغي چشمانت
مي بينم
فرياد ارغنون را
وقت طلوع خون
در باغ ارغوان
هنگام انتحار گل سرخ
و انفجار شوق
سر مي گذارم آرام بر سينه ات
خاموش و خسته مي گريم از
شوق
وقتي صداي گرم مسلسل
تحرير عاشقانه ي شوق ست
در اين زمان زمانه ي تاريكوار بودن
و عطر انتحار تو را مي رهاند از خويش
زيرا كه انتحار نه تسليم
هنگامه ي شكفتن
هنگامه ي بهار
و انفجار شوق هزاران نه
يك چكاوك
از دوردست جنگل شهري كه مرده است
يا مرده وار مي نمايد از دور
تنها اگر بماني با من
آري بيا اي دوست
و از تمام اين شب يلدايي
با من طلوع كن
اي بي تو من وزيده خزاني به خون برگ
اي بي من هميشه ي يلدايي
با من
طلوع كن
آنجا
با من تويي
چكاوك بيداري
بي هيچ سوگواري
كه عطر انتحار تو را مي رهاند از خويش
هنگامه شكفتن
هنگامه ي بهار
چه روز سرد مه آلودي
چه انتظاري
آيا تو باز خواهي گشت ؟
تو را صدا كردند
تو را كه خواب و رها بودي
و گيسوان تو با
رودهاي جاري بود
تو را به شط كهن خواندند
تو را به نام صدا كردند
از عمق آب
و باغ كوچك گورستان را در باد
به سوي شهر گشودند
تمام بودن رازي شد
و گيسوان تو ناگاه بر تمامي ويرانه هاي باد نشست
آن دستهاي سبز فراوان نشانده اند
بر بيكرانگي
از بوته هاي سبز بهاري عظيم را
زمين زير پاي من
از اين كرانه سبز
تا آن كرانه سبز