هنگام انتحار
هنگامه ي خزانست
هنگام انتحار گل سرخ
در كوچه هاي سنگي
هنگامه ي طلوع شب از شب
و رود را ببين كه چه هرزابي ست
عشقي تمانده است و نمي
داني ديگر
عشقي نمانده است
نامش فراموش است
از يادم
زيرا كه من نه ديگر فرهادم
و او نه ديگر شيرين
بيگانه وار در شب شاديگسار ما
ديگر بهاري نيست
او را نشسته مي بينم بر سرير سنگ
هنگام انتحار گل سرخ
ماننده ي چكاوك پيري
او را نشسته
خسته و بيزار مي بينم
فرهاد وش منم كه چنين عريان
در زير تازيانه رها كرده تن
خم كرده پشت
با تيشه مي كوبم
مي كوبم
بر قلب بيستون
و خواب تازيانه ي الماس
از جان سرد سنگ
تهي مي شود
بر قلب بيستون
بر بيستون سرد تهي مي كوبم مشت
خم كرده پشت
مي خوانم شيرين را شيرينم را
باري چگونه فرهاد
از ياد مي تواند بردن
نام تمام شيرين را ؟
هنگامه ي طلوع شب از شب
خم كرده پشت عريان
فرياد فريادا
آشفته مي شوم
فرياد بر مي آورم از دهشت جدايي
اي شهر آشنايي آيا تمام ياران
رخت سفر بستند
و هيچ كس نمانده ست
بر سنگواره يي كه نشان از شهري داشت ؟
هنگام انتحار گل سرخ
مانند سهره مي رود و مي سرايي از باغ
و نيلگونه خوابي
مي رويد
از قلب سهره وارت
اي نازنين بمان و بدان
كاين شب بلند
اين جاودانه وار نمي ماند
و انتحار گل
و سوگوار خواندن خونين هر چكاوك
آغاز پاياني ست
اين جاودانه واري را
آري
تنها اگر بماني
تنها اگر بماني با من
مانند سهره يي كهنمي داند
چه نيلگونه خوابي دارد
و آفتابي طالع
در خون خوابناكش فرياد مي زند
من
سوگوارم اي يار
من آن چكاوكم كه در آفاق سنگواره شهري
كه زيسته ام
و خوانده ام
و خواسته ام تا در آن ويران
نامي نشاني حتي يادي را فرياد گر باشم
و سوگوار
آري
من سوگوار اي يار ؟
با من بمان
هميشه بمان با من
و بخوان با من
با من
اگر بماني اي يار
گرم خيال تسليم
تسليم عشق بودن تسليم عشق آري
اما نه با شكنجه تسليم واماندن
من انتحار شوق گل سرخم
و در تو منتحر
وقتي كه عشقي نيست
نامي نمي ماند
تاعاشقانه باز بنامي
گلهاي سرخ را
وقتي كه گلسنگي
بي ريشه مي ماند
و
ابرهاي سرد سترون
از آسمان شهر گذر مي كنند
يادي نمي ماند
در اين حصار سنگي
تو مي روي
تو مي روي و باز مي گذاري
تنها مرا دراين شهر
مانند ابر سرد سترون
آهسته وار مي گذري از فراز شهر
و از كنار من
مانند رود هر رهگذري از كنار دشت
در چشم
هاي خسته وش تو
شكي درخشانست
مانند تازيانه ي الماسي
كه مي درد
خاراي مرده يي را
اي نازنين ! هميشه بمان با من
و در كنار من
و مرگ عاشقانه ي گل هاي سرخ را
گريان وسوگوار و پريشان خيال باش
من مي خواهم
مي خوانم
و با تمام تشويشي كز تمام
هستي من
با تشويش
از انتحار سرخگلي مي گويم
مي گريم در خويش
در شهر آشنايي
ياران خدا را ياران
هنگام انتحار گل سرخ
فرياد سهمگين چكاوك ها را بشنويد
كه بر سرير سنگ
از خونبهاي غنچه ي سرخي
فرياد بر مي دارند
كه در حصار كور فراموشي
تنها ماند
ياران خدا را لحظه يي درنگي
اي نازنين چگونه رهامي كني مرا
تاريكوار و عريان ؟
شك تو
الماس ست بي شك
الماسي
كه مي درد و مي شكافد
و مي كشد
و هيچ ديگر هيچ
شك تو شك ست
بر يقيني
كه منم
كه من بايد باشم
با هم
برهنه تن
و برهنه جان تر
دو آينه ي برابر هم روشن
نه مرده و مكدر
در گردباد طاغي چشمانت
مي بينم
فرياد ارغنون را
وقت طلوع خون
در باغ ارغوان
هنگام انتحار گل سرخ
و انفجار شوق
سر مي گذارم آرام بر سينه ات
خاموش و خسته مي گريم از
شوق
وقتي صداي گرم مسلسل
تحرير عاشقانه ي شوق ست
در اين زمان زمانه ي تاريكوار بودن
و عطر انتحار تو را مي رهاند از خويش
زيرا كه انتحار نه تسليم
هنگامه ي شكفتن
هنگامه ي بهار
و انفجار شوق هزاران نه
يك چكاوك
از دوردست جنگل شهري كه مرده است
يا مرده وار مي نمايد از دور
تنها اگر بماني با من
آري بيا اي دوست
و از تمام اين شب يلدايي
با من طلوع كن
اي بي تو من وزيده خزاني به خون برگ
اي بي من هميشه ي يلدايي
با من
طلوع كن
آنجا
با من تويي
چكاوك بيداري
بي هيچ سوگواري
كه عطر انتحار تو را مي رهاند از خويش
هنگامه شكفتن
هنگامه ي بهار
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۵ ۳۱ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد