بهار
مي خواندند پرنده ها كه بهار
درختي از همه سوي
به كوچه مي ريزد
هزار شاخه درختي بلند سبز جوان
هزار شعله ي سبز پشت رود بزرگ طلوع خواهد كرد
پرنده يي چشم اندازي به آسمانها داشت
پرنده يي كه نشست
نگاه دوري بود
نگاه دوري
صداي رودي
نگاه آرامي كه بسته مي شد
صداي مردابي
پرنده يي در خواب
به باد مي آويخت
و بال مي افشاند
و شاخساري در آسمان مي شد
درختها را نيايش ها مي
كرد
به ارغوان مي گفت
تو از تبار آتشهايي
تو بيشه ها را مي افروزي
و در تمام فصول
بهار خواهد بود
و در تمام فصول
بهار مي ديدم
به شهر آمده است
به شهر
شهري كنار لاشه ي رود
بهار آمده بود
عروسي مي آوردند
تمام مردم
تمام
مردم شهر
به كومه يي رفتند
كه هيچ چيز نبود
مگر صداي وداع
عروس آوردند
عروس هاي سترون
عروسهاي غريق
و مادران بودند
كه با زمين سترون وداع مي كردند
و در تمامي شب
هزار كودك زيبا به خواب مي ديدند
بهار آمده بود
بهارزايي آهو كه خسته
مي آمد
بهار زايي مرگ
و پشت بيشه ي خواب
نشست صيادي
كنار چشمه صدا آمد
و خون چشمه به مرداب ريخت
كوچه سنگي
ميان باران ها
به شهر و جنگل و راه
درود مرگي گفتم
بهار آمده است
به شهر شهري كنار لاشه ي رود
و باز خواندم
پرنده مي داند
كه آهو از پس زايش هميشه تشنه ي آبست
و مثل مجنوني
ميان واحه ي مرگ
صداي چشمه
صداي پرنده مي شنود
پرنده ها خواندند
كنار چشمه ي خواب
هميشه آهويي ست
هميشه صيادي
هميشه مجنوني
كه تشنه آمده است
براي جان دادن
درود مرگي گفت
بهار
به بال پروازي
كه سخت و خونين بود
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۵ ۳۲ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد