من ديده ام شكوه تماشا را در آبهاي دور
در كوچه هاي سبز
گرم تماشا بوديم
تالار تار آب
با لاله هاي سرخ هياهوگر
روشن بود
سرو
تاريك
با آب روشن
گل مي گفت
گلها خم مي شدند
مي آشفتند
گلهاي آفتاب گردان
از ماهتاب تاريك روشن
خورشيد را تمنا مي كردند
من ديده ام شكوه تماشا را
در خانه هاي سرخ سفالين بام
بام تا شام
آنجا پرنده هايي بودند
بي نام
بر سبز جاودانه تماشاگر
من ديده ام خيال شكايت را
در دست هاي چوبي پاروها
با جاي زخم صدها
صدها جوانه ها
در دست هاي بسته ي پاروزن ديدم
اندوه راز گفتن را
گفتن
من چهره هاي زيبايي ديدم
از مردگان پاك
در آبهاي شناور
در آبهاي
دور شناور
من ديده ام شكوه تماشا را در چشم هاي تو
وقتي كه پاي آينه مي آرايي
گلهاي گيسوانت را
من ديده ام
شكوه تماشا را در مرداب
آمده بود و ميگريست
مثل ستاره هاي صبح
مثل پرنده هاي باغ آمده بود خسته بود
روي چمن نشسته بود
مثل شكوفه هاي سرخ
آمده بود
مي
گريست
گفتم اي پرنده
نيست
جز قفسي نمانده است
سينه ي آسمان تهي ست
آمد گريه كرد رفت
باران بود در بهار
آمد در اتاق من
بوي بنفشه ماند و خاك
ياد پرنده ماند و باغ
لحظه يي در بهار
كوچه ها سرخ مي شوند
زمان
نيلگونست
باد
مثل اندوهي
از تماشاي رود مي آيد
لحظه يي با تو
اي پرنده ي سبز
اي تماشاي ساحرانه ي آب
لحظه يي با تو
از تو مي گويم
به تماشاي اين غروب
كه دشت
مثل دنياي خفتگان زيباست
كه زمان نيلگونه مي بارد
به تماشاي اين پرنده ي سبز
به تماشاي اين بهار بيا
با تو اي لحظه وار
اي همه ي تاريكي و فراموشي
با تو در باران
به تماشاي رود مي گذريم
لحظه يي در بهار
مي دانم
لحظه يي در بهار مي ميرم
دلي به روشني باغ ارغوان دارم
كه با طلوع صدا مي كند هزاران را
و چشم هاي من آن چشمه هاي تنهايي ست
به دست سوخته نيلوفران رود آرام
و پاي بر فلقي سبز
وه چه
بيدارم
شكوه قله چه بيهوده است
و اين سلوك حقير
براي رفتن بايد هميشه جاري بود
و در تمامي ظلمت
شكوه سرخ گلي شد
پر از شكوفه ي خون باغ مهرباني شد
پر از كبوتر پير
ميان باغي بالي شكست و باد گريست
پرنده هاي اسير
ميان رودي ماه اسير مي خشكيد
كبوتري در باد
ميان دشتي رودي به ريگزار نشست
ميان پنجره هايي زنان تنهايي گرييدند
پرنده هاي اسير
ميان پنجره هايي سكوت آتش سرد
ميان بيشه ي شب
ميان دست تو گلخاي ياس خشكيدند
و گيسوان تو باد
و چشمهاي تو ابر
و دستهاي تو باغ
ميان باغي
ابري گريست
بادي سوخت
پرنده بودن روزي پرنده وار شدن
و از بهار گذشتن
به آن حقيقت نوميدوار پاسخ گفتن
به آن حقيقت تلخ
و با رداي پريشان باد از همه ي شهرهاي خفته گذشتن
و
درتمامي راه
چه نااميدان ديدن
پرنده وار شدن
و در حقيقت روشن
هميشه رازي بودن
شب تاريك پشت بامهاي سرخ
تنها بود نيلوفر
شب تاريك پشت كوه نيل اندام
دشت ماهتابي بود
شب تاريك از كوچه پنهان خفت
درخت سبز ليمو ميوه هايي داشت
مي پنداشت
بهار ديگري بيدار خواهم شد
شب تاريك
نيلوفر تماشاگر
شب تاريك را بيدار تا خورشيد
ميان بيشه ها تا بيد
دريا را نگاهي كرد
ميان آبها مرغابي مرداب
به تنهايي دعايي خواند
و نيلوفر
ميان خواب و بيداري
ملالي داشت
مي پنداشت
زمستان شاخه را بيمار خواهد كرد
در كوير كبود آتشها
خار هر شعله خيره مانده براه
اختران كورمانده در پس ابر
بردگان قوز كرده در بن چاه
مي چكد از گلوي محكومان
قطره قطره سرود دهشت و درد
مي رمد آهويي
به دامن دشت
تا برانگيزد از سياهي گرد
ليك اينجا سرد گويانند
دل به دريا سپرده موج آسا
مي خزند از كرانه هاي ظلام
تا دم صبح تا دل دريا
چنگ اگر بود سرودي بود
جام اگر بود شرابي بود
كوي اگر بود نگاري بود
مي اگر بود خرابي بود
چنگ در چنگل اهريمن
جام در خيمه عياران
كوي جولانگه
شبگردان
باده در بزم تبهكاران
ديده بي خوابيست
چنگ خاموشيست
رنگ بيرنگيست
عقل مدهوشيست
مهر اگر بود درودي بود
چنگ اگر بود سرودي بود
مثل گريز دور كبوترها
در منتهاي نيلي بي فرياد
انديشه مي كنيم
در ژرفناي بهتي بي نام
و
شادمانه ناگاه
احساس مي كنيم
يك انفجار روشن را در باغ
وقت طلوه سبز چكاوك ها
خفته بر بستر مينويي آتشكده
ارديسور آناهيتا
ساقه اندامش
مي سوزد
طرح باراني گيسويش در سايه فرو مي ريزد
و در آيينه ي تاريك فصول
به زمين مي
نگرد
آي آناهيتا
كولي گمشده و سرگردان
كولياني كه در آغاز فصول
ازفصولي ديگر
به تماشاي زمين در گذرند
رود را مي خوانند
دشتها مي خوانند
آي آناهيتا
كولي گمشده ي سرگردان
ترك اين بي ره سرگردان كن
باران كن
آناهيتا باران كن
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد