من زاري سه تاري را شنيدم
از دورهاي دور
در هاي و هوي باد
من زاري سه تاري را در باد
از كوچه هاي دور شنيدم كه مي گريست
سروي ميان باغ
كنار جوي
در هاي و هوي سبز گياهان پيشخوان ها
از ريشه ها جدا
من زاري سهتاري را از كوه
و هاي هاي مردي را از دشت
مي شنيدم كه مي خواندند
مرد و سه تار مرد
گاهي خدا خدايي
از همدلي جدايي را مي گرييدند
ديدم كه پارسايي بر بام هاي سرد سحر ناله كرد و خواند
با
زاري سهتار
در هاي و هوي باران ديدم كه آب ها از چشمه ها تراويدند
و گياهان دشت ها روييدند
با شور سه تار
گلهاي سپيد در سايه ي بيد
رقصيدند
آنگاه خموش ديدم
در آفتاب نگاه
سروي مستي ست
بيدي سازي
و آن مست سياه
تشنه ي
نوريست
و آن ساز خموش
چشمه ي آوازي
"براي جستجو در اشعار محمود مشرف آزاد تهراني كليك كنيد"

محمود مشرف آزاد تهراني (م. آزاد) در سال ۱۳۱۲ در تهران به دنيا آمد. در سال ۱۳۳۶ از دانشكده ادبيات و زبان فارسي دانشگاه تهران ليسانس گرفت و دوره دانشسراي عالي تهران را نيز گذراند. سپس ۱۰ سال به آموزگاري ادبيات فارسي پرداخت و در سال ۱۳۴۶ به استخدام كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان درآمد. او علاوه بر ترجمه اشعار شاعران سرزمينهاي ديگر ، در زمينه زندگي نامه ، نقد ادبي و ادبيات و قصه به شعر و نثر براي كودكان كتاب چاپ كرده است. او در تاريخ ۲۹ دي ماه ۱۳۸۴ در هفتاد و دو سالگي درگذشت.
رگ پرنده ها را
در كوچه ها گريستن
از كوچه ها گريختن
زيستن
در كوچه باغ ها
شب ها
با چراغ ها شكفتن
خفتن با لاله هاي لال
نام ترا شنيدن از رود
خاموش و بي خيال
از رودها گذشتن
در چشمه هاي باران
ياد سبز آب ها را
شنيدن
رفتن
رفتن
ديدن
اشراق آفتاب تماشا را
بيگانه بودن
بودن
در خوابهاي سنگين
رنيگن
رنگين كماني بودن
آرام
بيدار
بيدار بودن
بودن
بازيچه ي خيال شدن
به سرابي سيراب شدن
افسانه يي گفتن
در خواب شدن
در پشت پيشخوان دكان ها
آواز خواندن
مستانه خواندن
ناساز خواندن
در پشت پيشخوان دكان ها
در خواب رفتن
در خواب ديدن
گلدوزي
ستاره ها را
بر دريا
و سوزن سپيده ي شبنم ها را بر انگشت
بوي خون گل ها را
ترسيدن
بيدار شدن
با دست هاي خونين آواز خواندن
ترا ناميدن
ترا نديدن
گرييدن
مهربان بودن
گريان بودن
خواندن
خواندن
بايد عاشق شد و خواند
بايد انديشه كنان پنجره را بست و نشست
پشت ديوار كسي مي گذرد مي خواند
بايد عاشق شد و رفت
چه بيابانهايي در پيش است
رهگذر خسته به شب مي نگرد
مي گويد : چه بيابانهايي بايد رفت
بايد از كوچه گريخت
پشت اين پنجره ها مرداني مي ميرند
و زناني ديگر
به حكايت ها دل مي سپرند
پشت ديوار كسي درياواري بيدار
به زنان مي نگريست
چه زناني كه در آرامش رود
باد را مي نوشند
و براي تو
براي تو و باد
آبهايي ديگر در گذرست
بايد اين ساعت انديشه كنان مي گويم
رفت و از ساعت ديواري پرسيد و شنيد
و شب و ساعت ديوراي و ماه
به تو انديشه كنان مي گويند
بايد عاشق شد و ماند
بايد اين پنجره را بست و نشست
پشت ديوار كسي
مي گذرد
مي خواند
بايد عاشق شد و رفت بادها در گذرند
پشت حصير پنجره ديوار روبرو تنهاست
پشت حصير پنجره ديوار روبرو زنداني ست
ديوار زنداني فرياد مي زند
آه اي حصارهاي حصيري
اي كودكان خواب آلود
من كودكانه برمي خيزم
مي بينم
گلدانهاي پر گل
گلهاي نارنجي
در سايه خواب مي بينند
پشت حصير پنجره
من خاموشم
خاموش
مادرم نمازش را خوانده ست
ديورا روشنست
اين حصار حصيري
طومار شعر طولاني را بر مي چيند
من سيگاري
بر لب
مادرم را مي بينم كه بر مي گردد
مي خندد
چادرش رابر كمر مي بندد
ماهي ها در حوض
نزديك فواره
نان ريزه ي ستاره هايش را مي بينند
و دعايش مي كنند
مرا به آتش بسپار اي پرنده سرخ
كه در كوير صداهاي دور مي نگري
و در نگاه تو گلهاي ياس مي خشكند
سفال خالي گلدان ماه را بشكن
مرا بسوزان اي بانگ
روشن اي خورشيد
مرا به دوزخ بسپار
باد را بگذار
كه در كوير صداهاي دور بگريزد
مرا به آتش بسپار اي برهنه ي تاك
مرا به خوشه ي زرين بادهاي هراسان كه در خزان شعله ور مرگ رها شده اند
بپيوند
در آن هياهوي سبز
سفال آبي گلدان هميشه خالي ماند
مرا به دريا بسپار اي هياهوي سبز
سفال خالي خاموشي از تو مي شكند
و ابر خسته ي مرداب را
كه در هميشگي آبها رها شده است
به صخره مي راند
در آن هياهوينيلي پرنده مي خواند
و روشنايي فرياد صخره در همه ي آفتاب مي تازد
مرا بباران اي جام روشن اي باران
كه در كوير صداهاي دور مي باري
و در نگاه تو گلهاي ياس مي رويند
به من رميدگي ماه نيمه روشن را
در آبهاي خليج
و ساقه هاي گياهان و نخلهاي بلندي كه شط شعله ور از ماه خفته مي طلبند
به من شكفتن و باريدن و سپيد شدن
به من زمستان بودن ميان گلدانها
به من سكوت بياموز
اي برهنه ي تاك
و آبهاي زمين
درون بستر شط
به سوي باغ خليج
كه در هياهوي سبز بهار پنهانست
هميشه مي رانند
صداي تيشه آمد
گفت شيرين
كنار ماهتابي ها به مهتاب
صداي تيشه آمد
ماه تابيد
صداي تيشه ي فرهاد آمد
گفت شيرين
كنار لاله
ها با لاله ي لال
صداي ناله آمد
لاله ناليد
صدا از تيشه ي فرهاد افتاد
صداي گريه ي شيرين
ميان باغ تنهايي هزاران لاله از باران فرو مي ريخت
گفت فرياد زنان
اين همه نيست
آسماني كه تو مي گويي در خلوت ماست
آسماني كه به ما مي گفتند
وه چه باراني مي دانستم
كه نمي داند و
بيهوده سخن مي گويد
گفت فرياد زنان
اينهمه نيست
ما به ديدار آبها آمده ايم
ما به ديدار هزاران و هزاران خورشيد
به تماشاي بهار
به تماشاي بهاري كه زمين را به تماشا مي خواند
چشمهايش را بست
و در انديشه ي من زورق سبزي كه به آتشها آراسته بود
به زمستان پيوست
باد و باران و گياهي كه تويي بر لب جوي
همه از كوچه ها مرا مي خوانند
من از اين باران ها مي دانم خانه ويران خواهد شد
ويران
ياس ها ريخته
اند
زير باران ها در كوچه رها
مثل مرداب بزرگي كه در آن نيمه ي شب ها تنها
غوك ها مي خوانند
و تو تنها مي ماني
تا بداني كه چه ها مي گذرد
من از اين پنجره واري كه سياهست و بلند
به صداي تو كه جاري خواهي شد
كه مرا تنها در كوچه رها خواهي كرد
به صداي
تو رها مي شوم از شاخه ي خويش
زير باران ها در كوچه سنگي
ويران خواهم شد
زير اين پنجره واري كه تماشا گه باد است و گياهي تاريك
به جهان گذران مي نگرم
بادها در گذرند
ياسها منتظرند
جوي گرياني و در بارانها مي گذري
تا مي ماني و باران غريبي كه زمين را
ويران خواهد كرد
آسماني كه به ما مي نگريست
ماهتابي كه به مه ميتابيد
همه در تاريكي ها ماندند
همه در باران فرياد زنان مي گفتند
ياسها منتظرند
و تو گريان مي گفتي : ياسها ريخته اند
باد و باران و تماشاي گياهي كه مرا مي بيند
من ازين
پنجره واري كه سياهست و بلند
به تو فريادزنان مي گويم
ياس ها منتظرند
و تو گرياني و در باران ها مي گذري
خانه ويران خواهد شد
ويران
و گياهي كه تويي بر لب جوي
ريشه در آب روان خواهد شست
ياسها منتظرند
من همينجا تنها خواهم ماند
من ديده ام شكوه تماشا را در آبهاي دور
در كوچه هاي سبز
گرم تماشا بوديم
تالار تار آب
با لاله هاي سرخ هياهوگر
روشن بود
سرو
تاريك
با آب روشن
گل مي گفت
گلها خم مي شدند
مي آشفتند
گلهاي آفتاب گردان
از ماهتاب تاريك روشن
خورشيد را تمنا مي كردند
من ديده ام شكوه تماشا را
در خانه هاي سرخ سفالين بام
بام تا شام
آنجا پرنده هايي بودند
بي نام
بر سبز جاودانه تماشاگر
من ديده ام خيال شكايت را
در دست هاي چوبي پاروها
با جاي زخم صدها
صدها جوانه ها
در دست هاي بسته ي پاروزن ديدم
اندوه راز گفتن را
گفتن
من چهره هاي زيبايي ديدم
از مردگان پاك
در آبهاي شناور
در آبهاي
دور شناور
من ديده ام شكوه تماشا را در چشم هاي تو
وقتي كه پاي آينه مي آرايي
گلهاي گيسوانت را
من ديده ام
شكوه تماشا را در مرداب
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد