من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

مقيم او

۲۸ بازديد

 صد آفرين مقيم، كه درس آموزگار را

لبيك گفته‏اى ز عشق، پروردگار را

با مهربانيت مقيم، دل خوبان بدست آر

زيرا كه بشكفى ز مهر، گل روى نگار را

هر دم به ياد آن تيشه فرهاد كوه كن

شيرين كن اى مقيم ايام روزگار را


معنا

۳۰ بازديد

اگر آن ترك شيرازى به دست آرد دل ما را

نمى‏بخشم سر و دست و سمرقند و بخارا را

كمى برگ شقايق را بدو ريزم حقايق را

به وى آرم كه بگزيند جواب اين معما را

كه در برگ شقايق چيست كين داغ آورد اين جا

گر اين حق عين باطل نيست بگو جانا تو معنا را

برو اى ترك شيرازى چه مى‏جويى در اين بازى

كه گر خال تو را بينند بكوبند سنگ خارا را


دارا نه دارا

۲۹ بازديد

 چرخى كه زمانه داد ما را

بر خاك فكند و سنگ خارا

گفتيم كين چنين نكو نيست

يك گوشه چشمى يا مدارا

آن لحظه چرا زد آشكارا ؟

دارا به سرو به رو گدا را

دارا ز چه روى فخر بفروخت

فخرى كه ز ما شد او چو دارا

دردا نبود دگر نگارى

اين است سزاى ما ز يارا


خضراء

۲۹ بازديد

ز ويرانى چه مى‏دانى كه پند است در خرابى‏ها

درون دشت بى‏رنگ است سؤال بى‏جوابى‏ها

به شوق كعبه مژگانم بسوزد چون فراق آيد

به چشمم نامه‏اى بگشا كه بينم بى‏سرابى‏ها

قيامت را برانگيزد كه طرحى نو دراندازد

خداوندى كه مى‏بخشد كژى‏ها با عذابى‏ها

مَرَنج اى زاهد از دنيا كه دنيا رنگ در رنگ است

گهى سرخ است و گه خضراء گهى امواج آبى‏ها

بيا تا در قدح ريزيم رَز و خون و جواهر را

كز آن پيمانه باز آيد صراحى از خرابى‏ها


حقيقت طبيعت

۲۶ بازديد

نسيم سرد مى‏وزد، به سبزى بهارها

كجاست تا كه بشكفد، گلى ميان غارها

سراى عندليب كو، كه پر كشيم سوى او

و ارمغان آوريم، به يار در ديارها

مكُش به غمزه‏اى صبا، نرگس دشت لامكان

چو اين زمانه مى‏برد، خدنگ بهر يارها

درخت داد مى‏زند، مَبُر به تيغ جان من

كه با تبر زنيم بُن، نسل گل و چنارها

مرا مگير از چمن، كه در كمينگاه دل

نشسته در خرابه‏اى، مغيل دشت خارها


انوار الهي

۲۵ بازديد

گفتم ببر اى باد صبا ظلم و دغا را

تا آغوش كشم مونس آن زلف دو تا را

طوفان بلا گر برسد بر دل عشّاق

نوح است نگهبان دل و عشق و صفا را

گفتا كه من از صورت انسان نشناسم

تا در ره سيرت ببرم رأى جفا را

ما در ره نيكى همه شب واسطه جستيم

تا در رسد انوار الهى ز دعا را


تيشه ها

۲۵ بازديد

 بيا باور كنيم انديشه‏ها را

دغا را كينه را بى‏ريشه‏ها را

بسان نور در دالان بتازيم

مثال قطره باشيم شيشه‏ها را

به شيرين رفته فرهادى بيابيم

اگر باشد ببينيم تيشه‏ها را


اهل آباد

۲۹ بازديد

 در اين بوران پاييزى نمى‏بينم بهارى را

من آن برگم كه از زردى بپوشانم خمارى را

خماران راز تنهايى به مى خواران نمى‏گويند

من آن رازم كه با رازم نياز آرم به زارى را

مگو حق را به نااهلان كه نااهلان همى خندند

در اين دنياى نااهلى ببين اهلى به دارى را

بسوزانم در اين هستى بساط عيش و سرمستى

كزين گلزار بى‏بنيان گرفتم بوته خارى را

به رؤياها سفر كردم ببين رؤياى تشويشم

به دستم مشك خالي را به دوشم كوله بارى را

سحر گفتم به تاريكى سكوتم ار كه برخيزد

بگيرد دامن طغيان رها سازم شكارى را


پروانه

۲۷ بازديد

بيا تا سر كشيم پيمانه‏ها را

كه آيد نور حق ويرانه‏ها را

بيا تا از فراق يار ديرين

بگويم ذرّه‏اى افسانه‏ها را

در اين دنياى دون دنياى افيون

نماند از ما كنون كاشانه‏ها را

بسوزانيد دل غم ديده‏ام را

مسوزانيد پر پروانه‏ها را

دل ديوانه‏ام ديوانه‏تر شد

بگوييد اين سخن ديوانه‏ها را

سبويى ار شكست و مى فرو ريخت

بنوشان قطره دردانه‏ها را


شجر

۳۰ بازديد

بنگر از سر شاخه اشجار را

گفتگوى برگ و باد و خار را

گَه به لب زيتون و گَه نون و القلم

گَه براند بر زبان اذكار را

مو ز هستى جُرعه‏اى مِى مى‏دهد

مِى ز مستى مى‏برد افكار را

آب نيسان بر نخيل آيد فرود

تا بر آرد ميوه افطار را