صد آفرين مقيم، كه درس آموزگار را
لبيك گفتهاى ز عشق، پروردگار را
با مهربانيت مقيم، دل خوبان بدست آر
زيرا كه بشكفى ز مهر، گل روى نگار را
هر دم به ياد آن تيشه فرهاد كوه كن
شيرين كن اى مقيم ايام روزگار را
صد آفرين مقيم، كه درس آموزگار را
لبيك گفتهاى ز عشق، پروردگار را
با مهربانيت مقيم، دل خوبان بدست آر
زيرا كه بشكفى ز مهر، گل روى نگار را
هر دم به ياد آن تيشه فرهاد كوه كن
شيرين كن اى مقيم ايام روزگار را
اگر آن ترك شيرازى به دست آرد دل ما را
نمىبخشم سر و دست و سمرقند و بخارا را
كمى برگ شقايق را بدو ريزم حقايق را
به وى آرم كه بگزيند جواب اين معما را
كه در برگ شقايق چيست كين داغ آورد اين جا
گر اين حق عين باطل نيست بگو جانا تو معنا را
برو اى ترك شيرازى چه مىجويى در اين بازى
كه گر خال تو را بينند بكوبند سنگ خارا را
چرخى كه زمانه داد ما را
بر خاك فكند و سنگ خارا
گفتيم كين چنين نكو نيست
يك گوشه چشمى يا مدارا
آن لحظه چرا زد آشكارا ؟
دارا به سرو به رو گدا را
دارا ز چه روى فخر بفروخت
فخرى كه ز ما شد او چو دارا
دردا نبود دگر نگارى
اين است سزاى ما ز يارا
ز ويرانى چه مىدانى كه پند است در خرابىها
درون دشت بىرنگ است سؤال بىجوابىها
به شوق كعبه مژگانم بسوزد چون فراق آيد
به چشمم نامهاى بگشا كه بينم بىسرابىها
قيامت را برانگيزد كه طرحى نو دراندازد
خداوندى كه مىبخشد كژىها با عذابىها
مَرَنج اى زاهد از دنيا كه دنيا رنگ در رنگ است
گهى سرخ است و گه خضراء گهى امواج آبىها
بيا تا در قدح ريزيم رَز و خون و جواهر را
كز آن پيمانه باز آيد صراحى از خرابىها
نسيم سرد مىوزد، به سبزى بهارها
كجاست تا كه بشكفد، گلى ميان غارها
سراى عندليب كو، كه پر كشيم سوى او
و ارمغان آوريم، به يار در ديارها
مكُش به غمزهاى صبا، نرگس دشت لامكان
چو اين زمانه مىبرد، خدنگ بهر يارها
درخت داد مىزند، مَبُر به تيغ جان من
كه با تبر زنيم بُن، نسل گل و چنارها
مرا مگير از چمن، كه در كمينگاه دل
نشسته در خرابهاى، مغيل دشت خارها
گفتم ببر اى باد صبا ظلم و دغا را
تا آغوش كشم مونس آن زلف دو تا را
طوفان بلا گر برسد بر دل عشّاق
نوح است نگهبان دل و عشق و صفا را
گفتا كه من از صورت انسان نشناسم
تا در ره سيرت ببرم رأى جفا را
ما در ره نيكى همه شب واسطه جستيم
تا در رسد انوار الهى ز دعا را
بيا باور كنيم انديشهها را
دغا را كينه را بىريشهها را
بسان نور در دالان بتازيم
مثال قطره باشيم شيشهها را
به شيرين رفته فرهادى بيابيم
اگر باشد ببينيم تيشهها را
در اين بوران پاييزى نمىبينم بهارى را
من آن برگم كه از زردى بپوشانم خمارى را
خماران راز تنهايى به مى خواران نمىگويند
من آن رازم كه با رازم نياز آرم به زارى را
مگو حق را به نااهلان كه نااهلان همى خندند
در اين دنياى نااهلى ببين اهلى به دارى را
بسوزانم در اين هستى بساط عيش و سرمستى
كزين گلزار بىبنيان گرفتم بوته خارى را
به رؤياها سفر كردم ببين رؤياى تشويشم
به دستم مشك خالي را به دوشم كوله بارى را
سحر گفتم به تاريكى سكوتم ار كه برخيزد
بگيرد دامن طغيان رها سازم شكارى را
بيا تا سر كشيم پيمانهها را
كه آيد نور حق ويرانهها را
بيا تا از فراق يار ديرين
بگويم ذرّهاى افسانهها را
در اين دنياى دون دنياى افيون
نماند از ما كنون كاشانهها را
بسوزانيد دل غم ديدهام را
مسوزانيد پر پروانهها را
دل ديوانهام ديوانهتر شد
بگوييد اين سخن ديوانهها را
سبويى ار شكست و مى فرو ريخت
بنوشان قطره دردانهها را
بنگر از سر شاخه اشجار را
گفتگوى برگ و باد و خار را
گَه به لب زيتون و گَه نون و القلم
گَه براند بر زبان اذكار را
مو ز هستى جُرعهاى مِى مىدهد
مِى ز مستى مىبرد افكار را
آب نيسان بر نخيل آيد فرود
تا بر آرد ميوه افطار را