ز حضور سبز يوسف، برسان خدا نشانه
كه از اين فراق عظمى، دل ماست شب بهانه
برسان ز لطف يا رب، خبرى صداى پايى
كه بمانده خون پيرهن به دلم فقط نشانه
ز فراق يار ديرين، دل ما نگشت شيرين
تو خودت رسان به كامم مى ناب دل شبانه
ز حضور سبز يوسف، برسان خدا نشانه
كه از اين فراق عظمى، دل ماست شب بهانه
برسان ز لطف يا رب، خبرى صداى پايى
كه بمانده خون پيرهن به دلم فقط نشانه
ز فراق يار ديرين، دل ما نگشت شيرين
تو خودت رسان به كامم مى ناب دل شبانه
گرچه مستيم و خراب از مى و پيمانه بگو
واژهاى از چمن و نرگس و پروانه بگو
آن جوانى به كجا رفته و در دانهى كيست؟
گر بود پاسخى از ساغر و دُردانه بگو
ما ز اغوا شدگان دم خمّارانيم
اى گذر كرده بر آن ساقى خمخانه بگو
گفتم از جام جم اينك نرسد پيغامى
جام سرمستى ما را تو به جانانه بگو
اى سرايندهى جم، ز عالم ويرانه مگو
بس كن اين مرثيهها را تو ز كاشانه بگو
آشنايان ز تو آموختهاند اى قاصد
رسم اخفاگرى در مجلس بيگانه بگو
هوشياران ز بصر رشته گيسو ديدند
باصر از پيچ و خمش بر دل ديوانه بگو
امشب بهاى لانه، دام است و آب و دانه
نيرنگ انتظار است، ما را در اين ميانه
در شام تارم اى دوست، برگير جانم اى دوست
كين اهرمن در اين جا، كرده است آشيانه
آتش مسوز دل را، كز درد هجر ياران
همچون قيامت اين دل، زو مىكشد زبانه
گه نور و گه سياهى، گه باده گه تباهى
گاهى سلاح پيكان، آيد به صد نشانه
بنگر كه سنگ خارا، از زهره تا ثريا
برگرد چرخ گردون، ويران كنند خانه
يك سو صفاى دادار، يك دم متاع بسيار
يك جا رسد به دلها، باران به هر بهانه
گر پير مى فروشى ميخانه را رها كن
واندر پى سروشى ديوانه را رها كن
ديوانه گفت ما را ميخانه بس نباشد
دردانه گفت جانا خمخانه را رها كن
كين خانه از الست است پيمانه را به دست است
گه هوشيار و مست است دردانه را رها كن
از دوش ما نخفتيم يك سينه راز گفتيم
اى همنشين ديرين اين خانه را رها كن
يا مست مست اوئيم يا اصل خويش جوئيم
چون مرغ دانه چينى كاشانه را رها كن
اى خوشا طره ز گيسوى حبيبان داشتن
وى خوشا نالهى تمكين طبيبان داشتن
اى خوشا مكتب درويشى و آن پير قديم
وي دريغا ز غم و دورى و هجران داشتن
ما دو صد رسم شراب و دف و نى آموختيم
به بود ز عالم تزويرى و ايمان داشتن
راهى سالوس و غدّاران شدن حقا نكوست
تا كه بر هر واعظى عهدى و پيمان داشتن
چو پيراهن دريدند از بر من
گذشت آب حياتم از سر من
به يعقوبان رسانيد اين خبر را
سليمان وارم اين انگشتر من
كه دست من نهادست هر برادر
برادر بهتر است يا خواهر من
همان بهتر زليخا همنشين است
كه آرد بر سرم مشك انبر من
دريا ميان جامم از جام سربداران
چون معنى هزاران از نام سربداران
گفتا سحر بسوزم از نالهى رفيقان
كز دوش ناله كردى بر شام سربداران
خورشيد و ماه هر دم در شكوه و فسوساند
كين بار برنگرديم بر بام سربداران
ساقى بريز حيوان در جام بينوايان
خشكيد ناى من هم چون كام سربداران
گر مرا دردانهاى از شام تار آيد برون
سينه با شكرانه از غوغاى نار آيد برون
كى بر اندامم رسانى دست انسانى كه من
در نظر خواهان غارم تا نگار آيد برون
مهر مادر را مجازى كرده دوران بنگرم
جاى شير از سينه خار آيد برون
شهرهى شهرم كه پيشانىّ خود كردم سپيد
تا كزين شهرت سپيدى از تبار آيد برون
در ميان جامهام پيكر بسوزد تا سحر
كز سر افيون و مى تن هم خمار آيد برون
ياد باد آن تندرستى را كه قامت داشتيم
در نگاه پير دانا ما اقامت داشتيم
گرچه از خاكيم و آب اما بزرگى دور نيست
اى فلانى از ازل ما خود كرامت داشتيم
سالها حق را به ناحق برده آن داروغه هش
كين سبب بود انتظارى از غرامت داشتيم
مفتى از زاهد بگيرد قاضى از مفتىّ و ما
زين تبادلها شكايت از امامت داشتيم
عمر با سر زندگى محصول خوبان بود و بس
ما ز آمال حسرت از روز قيامت داشتيم
ابتدايى بودهايم و با ددان خفتيم دوش
در سحر ما اوستادى در حجامت داشتيم
من در اين ويران نخوابم بعد از اين
منتظر در يك جوابم بعد از اين
تا نشينم پيش چشمت چون قديم
روى بر سويى نتابم بعد از اين
بعد از اين نام آورى را من به آوازم نهم
در پى ساز ربابم بعد از اين
دف بگيرم در كف و كف را به قولان دهم
زين شعف غرق ثوابم بعد از اين
كوكب از اختر بگيرم و ز پى نامش ز دوش
نورى از او، او شهابم بعد از اين
در ميان جذبهى اين حلقه هم گيسو شويم
ورنه اين جا در عذابم بعد از اين
باصر اين پيرايه در آئينهى تدبير نيست
كودكم آرى جوانم من شبابم بعد از اين