ديشب به پيش مى فروش
آمد پيالهها به جوش
گفتم كه چيست اين خروش؟
گفتا كه مىدانى خموش
اين مى كه مىبينى رخش
دلدادگان را برده هوش
دل در ميان جام تن
اين گونه مى دارد سروش
گر بر خود آگه گه شوى
راز درون آيد به گوش
ديشب به پيش مى فروش
آمد پيالهها به جوش
گفتم كه چيست اين خروش؟
گفتا كه مىدانى خموش
اين مى كه مىبينى رخش
دلدادگان را برده هوش
دل در ميان جام تن
اين گونه مى دارد سروش
گر بر خود آگه گه شوى
راز درون آيد به گوش
اى داد كه در جامعه شد شادى فراموش
كان شادى ديرينه به غم گشته هم آغوش
انوار الهى همه در كشتى امواج
نور ازل از فتنهگرىها شده خاموش
در ظلمت و تاريكىام از نور خبر نيست
آن نور بلا ديده دلى كرده فراموش
دستار مرا دولت بيدار رها كرد
آغوش تو هم بستر پيران سيه پوش
شادى به درازا نكشد در شب يلدا
اين پنبهى تابيده چرا كردهاى در گوش
ما در پى حديثيم او در پى شمايل
كو گوش آشنايى تا باز گويم از دل
حلّ چنين معانى از ما و من نيايد
تفسير حق و باطل حلّ گشته در مسائل
ديوانه هم ستيزد هوشيار هم ستيزد
ديوانه را رها كن گر بسته است عاقل
آسايش دو گيتى تفسير اين دو حرف است
با دوستان شقاوت بر دشمنان حلائل
بر حق و حق پرستيم با او چنين نشستيم
گو بر ضمير عاقل، باصر به گوش جاهل
در كوى ما كه شكسته دلان را بود ثمر
يكدم گذر كن و ايماى ما نگر
اين دست اشارت كه به سويت گرفتهايم
نى بهر متاعى كه ز خون جگر اثر
لب را گزيدهايم و به دامى خزيدهايم
گر چشم گشايد دمى اغيار و رهگذر
پندى بود اى صاحب حكمت كه آب چشم
هر دم فرو چكد از سينهها شرر
گر پاى رفتن از اين دون به ميل بود
حقا كه دل شدگان را بود سفر
در كف نهاده فلك گنجى كه گنج نيست
بل كو فريب هزار است و درد سر
دانى كه قصد باصر تنها بود نگار
كو چشم بصيرى كه به تنها كند نظر
ره باريك و شب و قمرى در راه قبور
خسته از ناله و از همهمهى شهر به دور
ديد موجى به سراغ دل مجنون آيد
يا سراغ دل ليلى شدهى زنده به گور
گفت اين شور و شر از بهر كه آماده كنى؟
يا به ليلى رسد اين آتش و يا لانهى مور
گوشه چشمى بنما از دل دريايى خويش
موج سركش نرسد بر دل تنهاى صبور
همچو يابوى فرو رفته به گل خواهى شد
بس كن اى فتنهگرىها ز سر باد غرور
مگذار كه در حسرت پيمانه بميرى
بى عشق و به دور از رخ جانانه بميرى
برخيز كه در نطفهى اين نسل خرافى
چون ناله بلند است و به رندانه بميرى
اى يار گر اين راه بجز زهر تباهيست
رو تا كه تو همچون من بميرى
آسوده مخند اى لب چون نار و مرنجان
دل را كه تو هم در دل ويرانه بميرى
مگذار كزين خرمن بخشودهى دادار
با ياد چمن در حد يك دانه بميرى
هُش دار بر آنكس دهد اين باصر بينا
هُشيار! مبادا چو هُبل گوشهى بتخانه بميرى
حافظ آن خرقه و سجاده و عرفان بردى
بوسه گاه لب هندوىِ رفيقان بردى
قصر فردوس تو را گويى به خاك آوردند
خانقاه و چمن و بلبلِ خوشخوان بردى
بى گمان شرب مدام تو فراموش نشد
گرچه از ما تو كنون روضه ي رضوان بردى
حافظا عذر بنه اين همه نادانى را
صلح هفتاد و دو ميليون ضعيفان بردى
همچو زندان سكندر همه در زنجيرند
رفتى اما تو چنين گل ز گلستان بردى
كى و كاووس وطن آب مصلاها را
جوى و گلزار و مى و مطرب و ايمان بردى
باصر از گفته حافظ غزلى نغز بخوان
خوش بود حال تو چون نامى ز ديوان بردى
دوش از پنجهى غم آمده فرياد كسى
كه چنين داده عدو آبرو بر باد كسى
آن چنان كعبه و بتخانه شد از نور خموش
كه ز بتخانه هم اينك نرسد داد كسى
يا رب اين دار مكافات تو از عدل به دور
گشته چون داور دوران زند اجداد كسى
آن شير مَرغزاران، خفته است كنج بيشه
يا شير ميخوراند، يا فكر جان و ريشه
گر شير برگرفتى، از طعمه روى گردان
كين طعمه شاهبازست، نتوان زدن به تيشه
قدرت مثال شيران، اندر خورست حيوان
رو پهلوان گردان، دست در مرام و پيشه
آئينه چون شكستى، باز است راه توبه
بهر نگاه خويشتن، چون شيشه باش شيشه
ننه اين جا همه در فكر تو بودند ننه
راه زارى به رياكارى گشودند ننه
يادت اى جان گرانمايه ز دلها نرود
زين سبب چهره و رخساره كبودند ننه
مادر اين جا سبد و نقل تو كمبود بود
آن زمانى كه ز غم ناله سرودند ننه
كاش بودى تو در اين خانه ببينى كه چسان
سيم و زر چادر سر از تو ربودند ننه