اي شجر برگ تو آويزه ي گوش است هنوز
گر چه اندام تو در جوش و خروش است هنوز
. . .
چمن از دار تو آغشته به خون است هنوز
دار در فكر گل و كن فيكون است هنوز
. . .
روزي كه ز دستان تو انگور گرفتم
از دار تو من وصله ناجور گرفتم
. . .
به الف گو بگريز از ادبستان دروغ
كه مثال تو بسى خم شد و نون است هنوز
. . .
من ندا و او ندا و ما ندا جانان ندا
يا ندا خاموش شود يا مىكشد سلطان ندا
. . .
گر سفره ز دستان ضعيفان بگرفتند
يك دانه گندم به يتيمان برسانيد
. . .
ز كدامين نمك اين زخم چنين مي سوزد
به گمانم ز پي فرقه و دين ميسوزد
. . .
كاش مىشد قصهها را ياد كرد
غصه را در قصهها فرياد كرد
. . .
چشم ترت با من عاشق چه كرد
با من دادهى لايق چه كرد
. . .
ز كرشمهى نگاهت همه پاكباز و پاكند
ز قدومت اى گل افشان همه خاكباز و خاكند
. . .
اى گندم آشنايى با نام بىوفايى
اين جا رفيق مايى آن جا پى جدايى
. . .
شب و تاريكى و در خلوت و انسم با اوست
اى دل اين واقعه بسيارى و با يار نكوست
. . .
از سر دلدادگى اين دل مرا ديوانه گفت
گفتمش ديوانه كى تفسيرى از فرزانه گفت؟
. . .
خدايا خود مرا پيمانه پر كن
صدف را خالى و دردانه پُر كن
. . .
ما ز آغاز كلام از رخ دلدار نوشتيم
با جوهر خون بر كف دل دار نوشتيم
. . .
شعر و غزل ترانه نيست نغمه عاشقانه نيست
نغمه شوق وصل او نعره عارفانه نيست
. . .
عاقبت شاه غرورم ز شفا عاقل شد
وز دعاى سحرى بحر دلم ساحل شد
. . .
نقش ابروى بتان كاشى كاشان تو شد
خال و خلخال سيه نقطه ايمان تو شد
. . .
مرا امشب چه مىجويى كه نقشم بر حباب امشب
ز چشمانت برون آيم من همچون آفتاب امشب
. . .
ساغر و جام از سبو كينهى ديرين گرفت
غافل تسبيح و مهر خرقهاى از دين گرفت
. . .
اى كه هر دم بود آن نرگس چشمت در خواب
نبود رسم وفا فرقت و ما را درياب
. . .
يك عمر نداى ملك و ايمان داديم
وز دامن حيض جان به انسان داديم
. . .
گرچه از آتش هجر تو كنون خار شدم
آمد آن اشك فرو مرده كه بيدار شدم
. . .
آن بذر كه در جوانىام من كاشتم
حاصل همه رنج و درد و غم برداشتم
. . .
تا كى از جور تو بر منبر و محراب روم؟
تا كى از تشنگىام در پى سرداب روم؟
. . .
ديوانه در آتش جنون مىسوزد
دردا كه به پاى وى نسوزد زنجير
. . .
تو بدي كردى و از پيش من اى رفته ز دست
رفتى آن دم كه مرا جز تو مددكار نبود
. . .
هيچ خدايى به جز اللَّه نيست
در ره او هر چه روى چاه نيست
. . .
شنيدم در سحرگاهان كه او عرعر نمىگردد
نوادر مىروند اما يكى هم برنمىگردد
. . .
خويش را رها كردهام همچون ثواب خويش
خود را به بر گرفتهام همچون طناب خويش
. . .
بشنويد آواز حزن انگيزى از ديوان و چاه
آشنايى دارم اى دل با غم و كنعان و چاه
. . .
دست بى افعال را بالا مبر
نام رب را با ريا اين جا مبر
. . .
مخمور مى شدم اى دل جفا مكن
ما را به كنج عزلت و تنها آشنا مكن
. . .
چسان با پاي لنگانت ز سر تا پاي بر خيزي
همان بهتر كه بنشيني ز لب تا ناي برخيزي
……
ديدى كه در اين سرا چه تنبور چه شد؟
دامان مى و ساغر و مخمور چه شد؟