35 تك بيتي

مشاور شركت بيمه پارسيان

35 تك بيتي

۳۱ بازديد

اي شجر برگ تو آويزه ي گوش است هنوز

گر چه اندام تو در جوش و خروش است هنوز

. . .

چمن از دار تو آغشته به خون است هنوز

دار در فكر گل و كن فيكون است هنوز

. . .

روزي كه ز دستان تو انگور گرفتم

از دار تو من وصله ناجور گرفتم

. . .

به الف گو بگريز از ادبستان دروغ

كه مثال تو بسى خم شد و نون است هنوز

. . .

من ندا و او ندا و ما ندا جانان ندا

يا ندا خاموش شود يا مى‏كشد سلطان ندا

. . .

گر سفره ز دستان ضعيفان بگرفتند

يك دانه گندم به يتيمان برسانيد

. . .

ز كدامين نمك اين زخم چنين مي سوزد

به گمانم ز پي فرقه و دين ميسوزد

. . .

كاش مى‏شد قصه‏ها را ياد كرد

غصه را در قصه‏ها فرياد كرد

. . .

چشم ترت با من عاشق چه كرد

با من داده‏ى لايق چه كرد

. . .

ز كرشمه‏ى نگاهت همه پاكباز و پاكند

ز قدومت اى گل افشان همه خاكباز و خاكند

. . .

اى گندم آشنايى با نام بى‏وفايى

اين جا رفيق مايى آن جا پى جدايى

. . .

شب و تاريكى و در خلوت و انسم با اوست

اى دل اين واقعه بسيارى و با يار نكوست

. . .

از سر دلدادگى اين دل مرا ديوانه گفت

گفتمش ديوانه كى تفسيرى از فرزانه گفت؟

. . .

خدايا خود مرا پيمانه پر كن

صدف را خالى و دردانه پُر كن

. . .

ما ز آغاز كلام از رخ دلدار نوشتيم

با جوهر خون بر كف دل دار نوشتيم

. . .

شعر و غزل ترانه نيست نغمه عاشقانه نيست

نغمه شوق وصل او نعره عارفانه نيست

. . .

عاقبت شاه غرورم ز شفا عاقل شد

وز دعاى سحرى بحر دلم ساحل شد

. . .

نقش ابروى بتان كاشى كاشان تو شد

خال و خلخال سيه نقطه ايمان تو شد

. . .

مرا امشب چه مى‏جويى كه نقشم بر حباب امشب

ز چشمانت برون آيم من همچون آفتاب امشب

. . .

ساغر و جام از سبو كينه‏ى ديرين گرفت

غافل تسبيح و مهر خرقه‏اى از دين گرفت

. . .

اى كه هر دم بود آن نرگس چشمت در خواب

نبود رسم وفا فرقت و ما را درياب

. . .

يك عمر نداى ملك و ايمان داديم

وز دامن حيض جان به انسان داديم

. . .

گرچه از آتش هجر تو كنون خار شدم

آمد آن اشك فرو مرده كه بيدار شدم

. . .

آن بذر كه در جوانى‏ام من كاشتم

حاصل همه رنج و درد و غم برداشتم

. . .

تا كى از جور تو بر منبر و محراب روم؟

تا كى از تشنگى‏ام در پى سرداب روم؟

. . .

ديوانه در آتش جنون مى‏سوزد

دردا كه به پاى وى نسوزد زنجير

. . .

تو بدي كردى و از پيش من اى رفته ز دست

رفتى آن دم كه مرا جز تو مددكار نبود

. . .

هيچ خدايى به جز اللَّه نيست

در ره او هر چه روى چاه نيست

. . .

شنيدم در سحرگاهان كه او عرعر نمى‏گردد

نوادر مى‏روند اما يكى هم برنمى‏گردد

. . .

خويش را رها كرده‏ام همچون ثواب خويش

خود را به بر گرفته‏ام همچون طناب خويش

. . .

بشنويد آواز حزن انگيزى از ديوان و چاه

آشنايى دارم اى دل با غم و كنعان و چاه

. . .

دست بى افعال را بالا مبر

نام رب را با ريا اين جا مبر

. . .

مخمور مى شدم اى دل جفا مكن

ما را به كنج عزلت و تنها آشنا مكن

. . .

چسان با پاي لنگانت ز سر تا پاي بر خيزي

همان بهتر كه بنشيني ز لب تا ناي برخيزي

……

ديدى كه در اين سرا چه تنبور چه شد؟

دامان مى و ساغر و مخمور چه شد؟


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد