من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

شكنج

۳۰ بازديد

به سيما رونق ابرو نماندست

نسيمي از خم گيسو نماندست

بوز بر ساحل آرام جانم

كه جان از فتنه جادو نماندست

شكنج گيس مشكين آشنائيست

كه جز من شاهدي بر مو نماندست

چه غم كز نا سپاسي ها بسوزم ؟

كه ديگر زمزمي بر جو نماندست


جذبه

۲۹ بازديد

حالا كه در انديشه من نور تو پيداست

نقش تو در اين سينه و انگور تو پيداست

بيچاره منم كز سر نفرين ملائك

شيطانزده اي گشتم و منظور تو پيداست

جان در طلبت تا در مقصود دوان است

غافل ز در كعبه كه مامور تو پيداست

در راه شبم جز من بي راهه كسي نيست

ديدم كه به راهم بسي از نور تو پيداست

جانا زدر خويش مرانم كه به صد شوق

بنگر كه به ديدار تو مخمور تو پيداست

ما مي زدگانيم و دف و جذبه بي سود

باز آ كه به هر گوشه اي تنبور تو پيداست

شوق تو در اين شعله مرا زنده ترم كرد

ابرامم و در من شرر و شور تو پيداست


عيان

۳۰ بازديد

عشق آمد و جانم كرد بي مايه عيانم كرد

وز خويش نهانم كرد پيرايه جوانم كرد

چون سرو سهي بودم از عشق تهي بودم

در راه كجي بودم تا راهي خوانم كرد

بر خويش هوس كردم نفسم به قفس كردم

از دار جرس كردم تا باده به جانم كرد

اي جان نفس جويت بي راهم و در كويت

وابسته هر مويت هر چند زيانم كرد


روز ميثاق

۳۱ بازديد

در سراي بوسه بيني كام مشتاق مرا

چين دردم را تو دادي نام احقاق مرا

من كبوتر وار دوشين در نگاهت پر زدم

هي مزن بر آسمانم سنگ چخماق مرا

كودكي بودم كه در دل آرزوها داشتم

باز كن داروغه ديگر بند قنداق مرا

غمزه رخ را بپوشان گوشه چشمي باز كن

تا بگيري با دو ابرو درد شلاق مرا

موي مشكين را گشودي همچو گردنبند خويش

طوق دستانم تو بستي كردي مصداق مرا

من كه در رويا شبي در وهم آرم مجلست

اي كه تعبيرست چشمت روز ميثاق مرا

در همه هستي نديدم جز تو خنياگر كسي

كام داوودي ، سروري دام آفاق مرا


زندان ها

۲۷ بازديد

من و شمع و شبستانها

ميان طاق بستانها

چه درد افتاده بر جانها

ز شيطانها و انسانها

منم بر تخت ميدانها

نشانم داده دندانها

همان جلاد زندانها

كه دارد نان بي نانها


آتش اشك

۲۹ بازديد

من به دام مهر مهرويان و خوبان سوختم

دوختم لب را كنون از داد ايمان سوختم

در كوير غوطه ام با استواري بنگريد

خيمه اي را كز رياكاري افغان سوختم

خرقه ها را ما به سبك ژنده پوشان سوختم

ديدگان را زآتش اشك فراوان سوختم

گوشه چشمي بر ضعيفان بلاكش بايدت

شايد اينجا بنگري بين فقيران سوختم

سوختم در لا به لاي شمع هجرانت ز دوش

گو بهاران را كه دل را در تبستان سوختم

حاليا شام است و هجران ست و در ابطال خويش

بس شقايق را به كام آذرستان سوختم

ما به فتواي همان شيخي كه در زنجير گفت

از فريب دولت عشاق يزدان سوختم


آسان سوختم

۳۱ بازديد

من كه دل را بهر گرمي در زمستان سوختم

در قمار طاس بازان دين و ايمان سوختم

در نسيم سرد و خاكستر كه در من بيش نيست

قرص ناني كز تلاوت عين قرآن سوختم

شاهد بزم توام با نا رفيقان سر مكن

جمله اي بشنو كه من در بزمش آسان سوختم

عاصي شب زنده دارم مست اويم يا خمار

در خماري يا زمستي در مرام لات بازان سوختم

آنكه در شب شاهد سوز شقايق شد منم

كين ردا را در نسيم هرم جانان سوختم

ياد ايامي كه دادم جان خود در انجمن

بهر خنداندن وجودم را پي نان سوختم

بگذريد از واژه و تمثيل و معناي درست

اين قلم را از وراي نام ديوان سوختم

من كه دل را بهر گرمي در زمستان سوختم

در قمار طاس بازان دين و ايمان سوختم

در نسيم سرد و خاكستر كه در من بيش نيست

قرص ناني كز تلاوت عين قرآن سوختم

شاهد بزم توام با نا رفيقان سر مكن

جمله اي بشنو كه من در بزمش آسان سوختم

عاصي شب زنده دارم مست اويم يا خمار

در خماري يا زمستي در مرام لات بازان سوختم

آنكه در شب شاهد سوز شقايق شد منم

كين ردا را در نسيم هرم جانان سوختم

ياد ايامي كه دادم جان خود در انجمن

بهر خنداندن وجودم را پي نان سوختم

بگذريد از واژه و تمثيل و معناي درست

اين قلم را از وراي نام ديوان سوختم


گوشه گاه چشم

۳۶ بازديد

اي جان جان خدا را كش در گليم پا را

زيرا شد آشكارا موران بي نوا را

اينجا بود سليمان ديدند داده جولان

از بهر جان موران لطفي كه در خفا را

اين گردش مجازي در عين بي نيازي

چون ديده درد تازي بگرفت آن دوا را

احسنت اي فلاني مائيم در جواني !!!

خورديم آب وداني بس كن عذاب ما را

مرگ است آرزو را بردند آبرو را

ناموس و تار و مو را ايوب بي نوا را

اَُِّف باد و هم تاسف بر نادمان يوسف

بهر متاع و ذخرف بر پير خود جفا را

چون نام نيك دادي بر خوان بي سوادي

با هر نسيم و بادي بفرست آن صبا را

در جام خود شكستيم وز خويش مست مستيم

بر بام هو نشستيم تا ديده ايم خدا را

از گوشه گاه چشمت داريم اميد رحمت

اي بي نياز نعمت دل داده اي صفا را

سوگند پينه بسته اين بازوان خسته

پندارها شكسته كي ميدهي عصا را


عمر

۲۸ بازديد

خالي شده ام به سبك پيمانه عمر

بر خاست هما زبام كاشانه عمر

سرخم به درون آتش از خون رزان

زردم به ميان دام و از دانه عمر

شادي كه خورد كه قحطي شاديهاست

عنوان هر آنكه خورده ديوانه عمر

در گيس تو افسر است از سوسن و ياس

در موي من آلتي ست از شانه عمر

اندوه تو را جفا پديد آورده است

لبخند مرا قصاص افسانه عمر

خوش باش و در اين سراچه مغرور مشو

هر چند شدي رفيق بيگانه عمر

برخيز تو اي خواجه كه خش خش بكشد

حمال زمانه رخت از خانه عمر


اشراق

۲۹ بازديد

اي كه در دامم نهادي حلقه گيسوي خويش

عاشقان را طعمه دادي برده اي در كوي خويش

برده اي در يوق دوران گردنم را باز كن

وارهان جاني كه دادي زخمي از ابروي خويش

در شب فرهادم از شيرين سخن من چون زنم

همچو يوسف گشته اين دل غرقه اي در جوي خويش

باز كن اشراق را هم باز كن ميثاق را

تا كه بر بندي تو ياسي را ميان موي خويش

از ختن هم دل نشد تسكين درد عاشقي

آرزوها را تو دادي نكهتي از بوي خويش

ما به پا بوس تو در مزرعه خورشيديم

خرم آن چشمي كه كردي شاهدي بر روي خويش

من كه مستم در مزار باده خواران سوختم

خرم آن دل را كه بردي در شب دلجوي خويش