من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

اوج

۳۵ بازديد
 

اي ره گشوده در دل دروازه هاي ماه
با توسن گسسته عنان
از هزار راه
رفتن به اوج قله مريخ و زهره را
تدبير مي كني
آخر به ما بگو
كي قله
بلند محبت را
تسخير مي كني ؟


در ميان برگ هاي زرد

۳۱ بازديد
 

تاب مي خورم
تاب مي خورم
مي روم به سوي مهر
مي روم به سوي ماه
در كجا به دست كيست
بند گاهواره ام ؟
برگهاي زرد
برگهاي زرد
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
مثل چشم هاي منتظر نگاه ميكنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از ميانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون آينه
چهرهاي شكسته خسته
بانگ مي زند كه
وقت
رفتن است
چهره اي شكسته خسته
از برون جواب مي دهد
نوبت من است؟
من در انتظار يك شاياره ام
حرفهاي خويش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنيده آه
نشنود كسي دوباره ام
اي كه بعد من درون گاهواره ات
سالهاي سال
مي روي به سوي مهر
مي روي به سوي ماه
يك درنگ
يك نگاه
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
در ميان برگهاي زرد
مي تپد به ياد تو هنوز
قلب پاره پاره ام


ديگري در من

۳۲ بازديد
 

پشت اين نقاب خنده
پشت اين نگاه شاد
چهره خموش مرد ديگري است
مردديگري كه سالهاي سال
در سكوت و انزواي محض
بي اميد بي اميد بي اميد
زيسته
مرد ديگري كه پشت اين نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گريسته
مرد ديگري نشسته پشت اين نگاه شاد
مرد ديگري كه روي شانه هاي خسته اش
كوهي از شكنجههاي نارواست
مرد خسته اي كه دديگان او
قصه گوي غصه هاي بي صداست
پشت اين نقاب
خنده
بانگ تازيانه مي رسد به گوش
صبر
صبر
صبر
صبر
وز شيارهاي سرخ
خون تازه مي چكد هميشه
روي گونه هاي اين تكيده خموش
مرد ديگير نشسته پشت اين نقاب خنده
با نگاه غوطه ور ميان اشك
با دل فشرده در ميان مشت
خنجري شكسته در ميان سينه
خنجري
نشسته در ميان پشت
كاش مي شد اين نگاه غوطه ور ميان اشك را
بر جهان ديگري نثار كرد
كاش مي شد اين دل فشرده
بي بهاتر از تمام سكه هاي قلب را
زير آسمان ديگري قمار كرد
كاش مي شد از ميان اين ستارگان كور
سوي كهكشان ديگري فرار كرد
با كه گويم اين سخن كه درد دگيري است
از مصاف خود گريختن
وينهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش به كام خويش ريختن
اي كرانههاي جاودانه ناپديد
ايم شكسته صبور را
در كجا پناه مي دهيد ؟
اي شما كه دل به گفته هاي من سپرده ايد
مرددگيري است
اين كه با شما به گفتگوست
مرد ديگري كه شعرهاي من
بازتاب ناله هاي نارساي اوست


نه خون نه آب نه آتش

۴۰ بازديد
 

چگونه اينهمه باران
چگونه اين همه آب
كه آسمان و زمين را به يكديگر پيوست
به خشك سال دل و جان ما نمي فشاند ؟
چه شد ؟ چگ.نه شد آخر كه
دست رحمت ابر
كه خار و خاك بيابان خشك را جان داد
لهيب تشنگي جاودانه ما را
به جرعه اي ننشاند
نه هيچ ازين همه خون
كه تيغ كينه ز دلهاي گرم ريخت به خاك
ايمد معجزه اي
كه ارغوان شكوفان مهرباني را
به دشت خاطر غمگين ما بروياند
نه هيچ از اينهمه آتش
كه
جاودانه درين خاكدان زبانه كشيد
اميد آنكه تر و خشك را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازين قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازين راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر كه بذر خوبي را
نه خون نه آب نه آتش يكي به كار نخورد
بگو كزين برهوت غربت ظلماني
چگونه بايد
راهي به روشنايي برد ؟
كدام باد دريندشت تخم نفرت كاشت ؟
كدام دست درين جاك زهر نفرين ريخت ؟
كدام روزنه را مي توان گشود و گذشت ؟
كدام پنجره را مي توان شكست و گريخت ؟
بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار
كه خشك سال دل و جان غم گرفته ما
به خشك سال ديار دگر نمي ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشك
گياه مهري ازين سرزمين بروياند


فرياد

۳۲ بازديد
 

مشت مي كوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم
آي
با شما هستم
اين درها را باز كنيد
من به دنبال فضايي مي گردم
لب بامي
سر كوهي دل صحرايي
كه در آنجا نفسي تازه كنم
آه
مي خواهم فرياد بلندي بكشم
كه صدايم به شما هم برسد
من به فرياد همانند كسي
كه نيازي به تنفس دارد
مشت مي كوبد بر در
پنجه مي سايد
بر پنجره ها
محتاجم
منهموارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا بايد اين داد كند
از شما خفته چند
چه كسي مي ايد با من فرياد كند ؟


بيا ز سنگ بپرسيم

۳۴ بازديد
 

درون آينه ها درپي چه مي گردي ؟
بيا ز سنگ بپرسيم
كه از حكايت فرجام ما چه مي داند
بيا ز سنگ بپرسيم
زانكه غير از سنگ
كسي
حكايت فرجام را نمي داند
هميشه از همه نزديك تر به ما سنگ است
نگاه كن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگباراني ! گيرم گريختي همه عمر
كجا پناه بري ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه هاي غريبانه ام ببخشاييد
كه من كه سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلي كه مي شود از غصه تنگ مي تركد
چه جاي دل كه درين خانه سنگ مي تركد
در آن مقام كه خون از گلوي ناي چكد
عجب نباشد اگر بغض چنگ مي تركد
چنان درنگ به ما چيره شد كه سنگ شديم
دلم ازين همه سنگ و درنگ مي تركد
بيا ز سنگ بپرسيم
كه از حكايت فرجام ما چه مي داند
از
آن كه عاقبت كار جام با سنگ است
بيا ز سنگ بپرسيم
نه بي گمان همه در زير سنگ مي پوسيم
و نامي از ما بر روي سنگ مي ماند ؟
درون آينه ها در پي چه مي گردي ؟


آفرينش

۳۱ بازديد
 

در قرنهاي دور
در بستر نوازش يك ساحل غريب
زير حباب سبز صنوبرها
همراه با ترنم خواب آور نسيم
از بوسه اي پر عطش آب و آفتاب
در لحظه اي كه
شايد
يك مستي مقدس
يك جذبه
يك خلوص
خورشيد و خاك و آب و نسيم و درخت را
در بر گرفته بود
موجود ناشناخته اي درضمير آب
يا روي دامن خزه اي در لعاب برگ
يا در شكاف سنگي
در عمق چشمه اي
از عالمي كه هيچ نشان در جهان نداشت
پا در جهان گذاشت
فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب
يك ذره بود اما
جان بود نبض بود نفس بود
قلبش به خون سبز طبيعت نمي تپيد
نبضش به خون سرخ تر از لاله مي جهيد
فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب
در قرنهاي دور
افراشت روي خاك لوواي حيات را
تا قرنهاي بعد
آرد به زير
پر همه كائنات را
آن مستي مقدس
آن لحظه هاي پر شده از جذبه هاي پاك
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرينش يك شعر
در من هزار مرتبه تكرار مي شود
ذرات جان من
در بستر تخيل تا افق
آن سوي كائنات
زير حباب روشن احساس
از جام ناشناخته اي مست مي شوند
دست خيال من
انبوه واژه هاي شناور را در بيكرانه ها پيوند مي دهد
آنگاه شعر من
از مشرق محبت
چون تاج آفتابپديدار مي شود
اين است شعر من
با خون تابناك تر از صبح
با تار و پود پاكتر از آب
اين است كودك من و هرگز نگويمش
در قرنهاي بعد
چنين و چنان شود
باشد طنين تپش هاي جان او
با جان دردمندي همداستان شود


آواي درون

۳۱ بازديد
 

كسي باور نخواهد كرد
اما من به چم خويش مي بينم
كهمردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش
فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
كسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري كه دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
به آن تندي كه آتش مي دواند شعله در نيزار
به آن تلخي كه مي سوزد تن آيينه
در زنگار
دارد از درون خويش مي پوسد
بسان قلعه اي فرسوده كز طاق و رواقش خشت م يبارد
فرو مي ريزد از هم
در سكوت مرگ بي فرياد
چنين مرگي كه دارد ياد ؟
كسي آيا نشان از آن تواند داد ؟
نمي دانم
كه اين پيچيده با سرسام اين آوار
چه مي بيند
درين جانهاي تنگ و تار
چه ميبيند درين دلهاي ناهموار
چه ميبيند درين شبهاي وحشت بار
نمي دانم
ببينيدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمي بيند كسي اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشك تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را
صداي
خشك سر بر خاك سودن هاي بالش را
كسي باور نخواهد كرد


با برگ

۳۱ بازديد
 

حريق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخهها شعله زرد
درختان همه دود پيچان
به تاراج باد
و برگي كه مي سوخت ميريخت مي مرد
و جامي ساوار چندين هزار آفرين
كه بر سنگ مي خورد
من از جنگل شعله ها مي گذشتم
غبار غروب
به روي درختان فرو مي نشست
و باد غريب
عبوس از بر شاخه ها مي گذشت
و سر در پي برگ ها مي گذاشت
فضا را صداي غم آلود برگي كه فرياد مي زد
و برگي كه دشنام
مي داد
و برگي كه پيغام گنگي به لب داشت
لبريز مي كرد
و در چشم برگي كه خاموش خاموش مي سوخت
نگاهي كه نفرين به پاييز مي كرد
حريق خزان بود
من از جنگل شعلهها مي گذشتم
همه هستي ام جنگلي شعله ور بود
كه توفان بي رحم اندوه
به هر سو كه مي خواست مي تاخت
مي كوفت مي زد
به تاراج مي برد
و جاني كه چون برگ
مي سوخت مي ريخت مي مرد
و جامي سزاوار نفرين كه بر سنگ مي خورد
شب از جنگل شعله ها مي گذشت
حريق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگي كه خاموش مي سوخت گفتم
مسوز
اين چنين گرم در خود مسوز
مپيچ اين چنين تلخ بر خود مپيچ
كه گر دست بيداد تقدير كور
ترا مي دواند به دنبال باد
مرا مي دواند به دنبال هيچ


آب و ماه

۲۹ بازديد
 

شب از سماجت گرما
تن از حرارت مي
لب از شكايت يكريز تشنگي پر بود
ميان تاريكي
نسيم گرمي با من نفس نفس مي زد
و هردو با هم دنبال آب
ميگشتيم
و در سياهي سيال خلوت دهليز
نهيب ظلمت ما را دوباره پس مي زد
هجوم باد دري را به سمت مطبخ بست
و هرم وحشت ما رابه سوي ايوان راند
ميان ايوان چشمم به آب و ماه افتاد
كه آب جان را پيغام زندگي مي داد
و ماه شب را از روي شهر مي تاراند
به روي خوب تو مي
نوشم اي شكفته به مهر
چون روزني به رهايي هميشه روشن باش
سياهكاران را هان اي سپيد سار بلند
چون تيغ صبح به هر جا هميشه دشمن باش